Logo




 

حکایت نوجوانی از مرو که پیش حضرت سید مخدوم علی هجویری رحمة الله علیه آمده از ستم اعدا فریاد کرد

سید هجویر مخدوم امم

مرقد او پیر سنجر را حرم

بند های کوهسار آسان گسیخت

در زمین هند تخم سجده ریخت

عهد فاروق از جمالش تازه شد

حق ز حرف او بلند آوازه شد

پاسبان عزت ام الکتاب

از نگاهش خانه ی باطل خراب

خاک پنجاب از دم او زنده گشت

صبح ما از مهر او تابنده گشت

عاشق و هم قاصد طیار عشق

از جبینش آشکار اسرار عشق

داستانی از کمالش سر کنم

گلشنی در غنچه ئی مضمر کنم

نوجوانی قامتش بالا چو سرو

وارد لاهور شد از شهر مرو

رفت پیش سید والا جناب

تا رباید ظلمتش را آفتاب

گفت «محصور صف اعداستم

درمیان سنگها میناستم

با من آموز ای شه گردون مکان

زندگی کردن میان دشمنان»

پیر دانائی که در ذاتش جمال

بسته پیمان محبت با جلال

گفت «ای نامحرم از راز حیات

غافل از انجام و آغاز حیات

فارغ از اندیشه ی اغیار شو

قوت خوابیده ئی بیدار شو

سنگ چون بر خود گمان شیشه کرد

شیشه گردید و شکستن پیشه کرد

ناتوان خود را اگر رهرو شمرد

نقد جان خویش با رهزن سپرد

تا کجا خود را شماری ماء و طین

از گل خود شعله ی طور آفرین

با عزیزان سرگران بودن چرا

شکوه سنج دشمنان بودن چرا

راست می گویم عدو هم یار تست

هستی او رونق بازار تست

هر که دانای مقامات خودی است

فضل حق داند اگر دشمن قوی است

کشت انسان را عدو باشد سحاب

ممکناتش را برانگیزد ز خواب

سنگ ره آبست اگر همت قویست

سیل را پست و بلند جاده چیست؟

سنگ ره گردد فسان تیغ عزم

قطع منزل امتحان تیغ عزم

مثل حیوان خوردن ، آسودن چسود

گر بخود محکم نه ئی بودن چسود

خویش را چون از خودی محکم کنی

تو اگر خواهی جهان برهم کنی

گر فنا خواهی ز خود آزاد شو

گر بقا خواهی بخود آباد شو

چیست مردن از خودی غافل شدن

تو چه پنداری فراق جان و تن

در خودی کن صورت یوسف ، مقام

از اسیری تا شهنشاهی خرام

از خودی اندیش و مرد کار شو

مرد حق شو حامل اسرار شو

شرح راز از داستانها می کنم

غنچه از زور نفس وا می کنم

«خوشتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران»