خرد گفت او بچشم اندر نگنجد
نگاه شوق در امید و بیم است
نمیگردد کهن افسانهٔ طور
که در هر دل تمنای کلیم است
< کنشت و مسجد و بتخانه...
چه میپرسی میان سینه ... >