هنوز همنفسی در چمن نمی بینم
بهار می رسد و من گل نخستینم
به آب جو نگرم خویش را نظاره کنم
به این بهانه مگر روی دیگری بینم
بخامه ئی که خط زندگی رقم زده است
نوشته اند پیامی به برگ رنگینم
دلم بدوش و نگاهم به عبرت امروز
شهید جلوهٔ فردا و تازه آئینم
ز تیره خاک دمیدم قبای گل بستم
وگرنه اختر وامانده ئی ز پروینم
< دعا
گریز آخر ز عقل ذوفنو... >