Logo




 

بهار تا به گلستان کشید بزم سرود

بهار تا به گلستان کشید بزم سرود

نوای بلبل شوریده چشم غنچه گشود

گمان مبر که سرشتند در ازل گل ما

که ما هنوز خیالیم در ضمیر وجود

به علم غره مشو کار می کشی دگر است

فقیه شهر گریبان و آستین آلود

بهار ، برگ پراکنده را بهم بر بست

نگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزود

نظر بخویش فروبسته را نشان این است

دگر سخن نسراید ز غایب و موجود

شبی به میکده خوش گفت پیر زنده دلی

به هر زمانه خلیل است و آتش نمرود

چه نقشها که نبستم به کارگاه حیات

چه رفتنی که نرفت و چه بودنی که نبود

به دیریان سخن نرم گو که عشق غیور

بنای بتکده افکند در دل محمود

بخاک هند نوای حیات بی اثر است

که مرده زنده نگردد ز نغمه داود