تب و تاب بتکدهٔ عجم نرسد بسوز و گداز من
که بیک نگاه محمد عربی گرفت حجاز من
چکنم که عقل بهانه جو گرهی به روی گره زند
نظری که گردش چشم تو شکند طلسم مجاز من
نرسد فسونگری خرد به تپیدن دل زنده ئی
ز کنشت فلسفیان در آ بحریم سوز و گداز من
< مثل آئینه مشو محو جم...
نه تو اندر حرم گنجی ... >