Logo




 

محاوره ما بین حکیم فرانسوی اوگوست کنت و مرد مزدور

حکیم:

«بنی آدم اعضای یکدیگرند»

همان نخل را شاخ و برگ و بر اند

دماغ ار خرد زاست از فطرت است

اگر پا زمین ساست از فطرت است

یکی کار فرما ، یکی کار ساز

نیاید ز محمود کار ایاز

نبینی که از قسمت کار زیست

سراپا چمن می شود خار زیست

مرد مزدور:

فریبی به حکمت مرا ای حکیم

که نتوان شکست این طلسم قدیم

مس خام را از زر اندوده ئی

مرا خوی تسلیم فرموده ئی

کند بحر را آبنایم اسیر

ز خارا برد تیشه ام جوی شیر

حق کوهکن دادی ای نکته سنج

به پرویز پرکار و نا برده رنج

خطا را به حکمت مگردان صواب

خضر را نگیری بدام سراب

به دوش زمین بار ، سرمایه دار

ندارد گذشت از خور و خواب و کار

جهان راست بهروزی از دست مزد

ندانی که این هیچ کار است دزد

پی جرم او پوزش آورده ئی

به این عقل و دانش فسون خورده ئی

< هگل

        

پتوفی >