هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمیبرد
وآنچه نشانپذیر نی، این سخن آن نمیبرد
گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه
زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمیبرد
در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده
پی چو بکردهاند گم کس پی آن نمیبرد
ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی
هر که به ذوق نیستی راه به جان نمیبرد
زنده بمردم از غمت خام بسوختم ز تو
تا به کی این فغان برم نیز فغان نمیبرد
یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی
کو بدر تو عقل را موی کشان نمیبرد
آنچه فرید یافتست از ره عشق ساعتی
هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمیبرد