عشق تو مست جاودانم کرد
ناکس جملهٔ جهانم کرد
گر سبکدل شوم عجب نبود
که می عشق سر گرانم کرد
چون هویدا شد آفتاب رخت
راست چون سایهای نهانم کرد
چون نشان جویم از تو در ره تو
که غم عشق بینشانم کرد
شیر عشقت به خشم پنجه گشاد
پس به صد روی امتحانم کرد
دردیم داد و درد من بفزود
دل من برد و قصد جانم کرد
گفت ای دلشده چه خواهی کرد
گفتمش من کیم چه دانم کرد
تا ز پیشم چو آفتاب برفت
همچو سایه ز پس دوانم کرد
سایه هرگز در آفتاب رسد
آه کین کار چون توانم کرد
چند گویی نگه کن ای عطار
که یقینها همه گمانم کرد