Logo




 

غزل شمارهٔ ۲۲۹

گر از گره زلفت جانم کمری سازد

در جمع کله‌داران از خویش سری سازد

گردون که همه کس را زو دست بود بر سر

از دست سر زلفت هر شب حشری سازد

طاوس فلک هر شب شد سوخته بال و پر

هم شمع رخت سوزد گر بال و پری سازد

بنمای لب و رویت تا این دل بیمارم

یا به بتری گردد یا گلشکری سازد

جان عزم سفر دارد زین بیش مخور خونش

تا بو که ز خون دل زاد سفری سازد

این عاشق بی زر را زر نیست تو می‌خواهی

چون وجه زرش نبود از وجه زری سازد

تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر

دیوانه بود هر کو با سیم‌بری سازد

دیری است که می‌سازم تا بو که بسازی تو

چون توبه نمی‌سازی دل با دگری سازد

چون نیست ز یاقوتت هم قوت و هم قوتم

عطار کنون بی تو قوت از جگری سازد