Logo




 

غزل شمارهٔ ۲۵۳

بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد

دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد

انگشت نمای دو جهان گشت به عزت

هر دل که سراسیمهٔ آن زلف به خم شد

چون پرده برانداختی از روی چو خورشید

هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد

راه تو شگرف است بسر می‌روم آن ره

زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد

عشاق جهان جمله تماشای تو دارند

عالم ز تماشی تو چون خلد ارم شد

تا مشعلهٔ روی تو در حسن بیفزود

خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد

تا روی چو خورشید تو از پرده علم زد

خورشید ز پرده به‌در افتاد و علم شد

تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد

جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد

چون آه جگرسوز ز عطار برآمد

با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد