Logo




 

غزل شمارهٔ ۳۳۹

هر گدایی مرد سلطان کی شود

پشه‌ای آخر سلیمان کی شود

نی عجب آن است کین مرد گدا

چون که سلطان نیست سلطان کی شود

بس عجب کاری است بس نادر رهی

این چو عین آن بود آن کی شود

گر بدین برهان کنی از من طلب

این سخن روشن به برهان کی شود

تا نگردی از وجود خود فنا

بر تو این دشوار آسان کی شود

گفتمش فانی شو و باقی تویی

هر دو یکسان نیست یکسان کی شود

گرچه هم دریای عمان قطره‌ای است

قطره‌ای دریای عمان کی شود

گر کسی را دیده دریابین نشد

قطره‌بین باشد مسلمان کی شود

تا نگردد قطره و دریا یکی

سنگ کفرت لعل ایمان کی شود

جمله یک خورشید می‌بینم ولیک

می‌ندانم بر تو رخشان کی شود

هر که خورشید جمال او ندید

جان‌فشان بر روی جانان کی شود

صد هزاران مرد می‌بینم ز عشق

منتظر بنشسته تا جان کی شود

چند اندایی به گل خورشید را

گل بدین درگه نگهبان کی شود

از کفی گل کان وجود آدم است

آن چنان خورشید پنهان کی شود

گر به کلی برنگیری گل ز راه

پای در گل ره به پایان کی شود

نه چه می‌گویم تو مرد این نه‌ای

هر صبی رستم به دستان کی شود

کی توانی شد تو مرد این حدیث

هر مخنث مرد میدان کی شود

تا نباشد همچو موسی عاشقی

هر عصا در دست ثعبان کی شود

عمرت ای عطار تاوان کرده‌ای

بر تو آن خورشید تابان کی شود