Logo




 

غزل شمارهٔ ۴۱۲

جان ز مشک زلف دلم چون جگر مسوز

با من بساز و جانم ازین بیشتر مسوز

هر روز تا به شب چو ز عشق تو سوختم

هر شب چو شمع زار مرا تا سحر مسوز

مرغ توام به دست خودم دانه‌ای فرست

زین بیش در هوای خودم بال و پر مسوز

چون آرزوی وصل توام خشک و تر بسوخت

در آتش فراق، خودم خشک و تر مسوز

چون دل ببردی و جگر من بسوختی

با دل بساز و بیش ازینم جگر مسوز

یکبارگی چو می‌بنسوزی مرا تمام

هر روزم از فراق به نوعی دگر مسوز

جانم که زآرزوی لبت همچو شمع سوخت

چون عود بی‌مشاهدهٔ آن شکر مسوز

عطار را اگر نظری بر تو اوفتد

این نیست ور بود نظرش در بصر مسوز