Logo



 

عزم راه کردن مرغان

چون شنودند این سخن مرغان همه

آن زمان گفتند ترک جان همه

برد سیمرغ از دل ایشان قرار

عشق در جانان یکی شد صد هزار

عزم ره کردند عزمی بس درست

ره سپردن را باستادند چست

جمله گفتند این زمان ما را به نقد

پیشوایی باید اندر حل و عقد

تا کند در راه ما را رهبری

زانک نتوان ساختن از خودسری

در چنین ره حاکمی باید شگرف

بوک بتوان رست از این دریای ژرف

حاکم خود را به جان فرمان کنم

نیک و بد هرچ او بگوید آن کنم

تا بود کاری ازین میدان لاف

گوی ما افتد مگر تا کوه قاف

ذره در خورشید والا اوفتد

سایهٔ سیمرغ بر ما اوفتد

عاقبت گفتند حاکم نیست کس

قرعه باید زد، طریق اینست و بس

قرعه بر هرک اوفتد سرور بود

در میان کهتران مهتر بود

چون رسید اینجا سخن، کم گشت جوش

جملهٔ مرغان شدند اینجا خموش

چون بدست قرعه شان افتاد کار

درگرفت آن بی‌قراران را اقرار

قرعه افکندند ، بس لایق فتاد

قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد

جمله او را رهبر خود ساختند

گر همی فرمود سر می‌باختند

عهد کردند آن زمان کو سرورست

هم درین ره پیشرو هم رهبرست

حکم حکم اوست، فرمان نیز هم

زو دریغی نیست جان، تن نیز هم

هدهد هادی چو آمد پهلوان

تاج بر فرقش نهادند آن زمان

صد هزاران مرغ در راه آمدند

سایه وان ماهی و ماه آمدند

چون پدید آمد سر وادی ز راه

النفیر از آن نفر برشد به ماه

هیبتی زان راه برجان اوفتاد

آتشی در جان ایشان اوفتاد

برکشیدند آن همه بر یک دگر

چه پر و چه بال و چه پای و چه سر

جمله دست از جان بشسته پاک‌باز

بار ایشان بس گران و ره دراز

بود راهی خالی السیر ای عجب

ذره‌ای نه شر نه خیر ای عجب

بود خامشی و آرامش درو

نه فزایش بود نه کاهش درو

سالکی گفتش که ره خالی چراست

هدهدش گفت این ز فریاد شماست

< تحیر بایزید