Logo



 

حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند

از قضا افتاد معشوقی در آب

عاشقش خود را درافکند از شتاب

چون رسیدند آن دو تن با یک دگر

این یکی پرسید از آن کای بی‌خبر

گر من افتادم در آن آب روان

از چه افکندی تو خود را در میان

گفت من خود را در آب انداختم

زانک خود را از تو می‌نشناختم

روزگاری شد که تا شد بی‌شکی

با تویی تو یکی من یکی

تو منی یا من توم، چند از دوی

با توم من ، یا توم، یا تو توی

چون تو من باشی و من تو بر دوام

هر دو تن باشیم یک تن والسلام

تا توی برجاست در شرکست یافت

چون دوی برخاست توحیدت بتافت

تو درو گم گرد، توحید این بود

گم شدن کم کن تو، تفرید این بود