Logo




 

... آغاز داستان

کنیزی بود قیصر را در ایوان

که بودش مشتری هندوی دربان

نبودی آدمی در روم و بغداد

بزیبایی آن حور پری زاد

لبش جان داروی دلبستگان بود

مفرّح نامهٔدلخستگان بود

دهانش پر شکر چون نُقل دانی

چگویم پستهٔ چون ناردانی

هزاران خوشهٔ مشکین بمویش

چو خوشه سرکشیده گِرد رویش

ز مشک تازه یک یک موی شسته

بآب زندگانی روی شسته

ز ابرو طاق بر گردون فکنده

ز گیسو مشک بر هامون فکنده

حریر عارضش نرمی خز داشت

رخش گلنار و گل را رنگرز داشت

در ایوان شد شه قیصر بشبگاه

نشسته بود آن بت روی چون ماه

چو شاه آن چهرهٔ زیبای او دید

دل خود مست یک یک جای او دید

بچربی گفت جانا در برم کش

بنقدی بوسهیی دو بر سرم کش

کنیزک پیش شاه برجست از جای

نهادش همچو گیسو روی بر پای

شه از قندش شکر را بار میکرد

شکر میخورد و دیگر کار میکرد

چو شه بر تل سیمین برد خیمه

شد از یاقوت،‌دُرج دُر دو نیمه

درآمد آب گرم از باد گیری

شکر در لب گداخت و ریخت شیری

چو شیر و شکّرش هر دو بسر شد

کنیزک یکسر از شه بارور شد

پس از یک هفته کاری بود رفته

که شه شد دور از آن ماه دو هفته

برون شد از جزیره همچو بادی

که پیکی در رسیدش بامدادی

که کافر عزم شهر روم دارد

بترسا قصد نامعلوم دارد

شه آن بت را رها کرد و برون شد

بدریا رفت و زو صد جوی خون شد

چو اسکندر به آب زندگانی

بسنبل آمد آن جمشید ثانی

سپه چون مور جمله زیر فرمان

شه قیصر بکردار سلیمان

درو دشت از سپاه او سیه شد

ز بیم شاه رنگ از روی مه شد

درآهن غرق کرده همچنان سُم

مگر چشم، از دو گوش اسب تادم

سپه چون کوه میشد فوج بر فوج

چنانک از روی دریا موج بر موج

ز لشکر پشت ماهی شد شکسته

شکم را باز برآورد خسته

نمیافکند جوشن بیم آن بود

ولیکن پای گاوی در میان بود

چو قیصر رفت، آن زیبا کنیزک

بنازیدی بفرزند مبارک

که گرمن مادر فرزند گردم

چو شاخ سبز نیرومند گردم

چو شاخ سبزم آرد میوه دربار

زبی برگی برون آیم بیکبار

وگربی میوه شد شاخ سرافراز

بسوزد تا بماند بارکش باز

کنون بنگر که چرخ حُقّه کردار

چگونه مُهره گردانید در کار

شه قیصر یکی خاتون زنی داشت

که دل از رشک او ناروشنی داشت

کنیزک بود ملک خود هزارش

وزان صد خادم و صد پیشکارش

ز قارون کم ندیدی نعمت خویش

ز قیصر بیش دیدی حرمت خویش

رخی چون ماه داشت آن دانهٔ دُرّ

بمه در ننگرستی از تکبّر

ز شیرینی چو شکّر تلخ کُش بود

جهان بر وی ز شیرینی تُرشُ بود

ز کار آن کنیزک آگهی داشت

همی بر کار او اندیشه بگماشت

که گر او را ز قیصر بچه آید

همه کار منش بازیچه آید

ز گردون برتری جوید دماغش

بپیش آفتاب آید چراغش

شود از تر مزاجی پای کوبی

ببندد دست من بر خشک چوبی

چو من این دم ز آتش دود بینم

گر این آتش نشانم سود بینم

چو چوبی را توانی ساخت تختی

اگر تو خوار بگذاریش لختی

بغفلت چون برآید روزگاری

شود آن چوب تخت آنگاه داری

خرد را رهنمون باید گرفتن

چنین کاری کنون باید گرفتن

چو یاری خواهی از یاری که باید

بوقت خویش کن کاری که باید

کنیزی را برخود خواند بانو

که درمانی بساز و گیر دارو

بحلوا کن همی داروی این درد

شکر لب را بده حلوا و برگرد

مگر زین دارو آن مرغ سبکدل

بیندازد بچه چون مرغ بسمل

کنیزک همچو گردون پشت خم داد

چو صبحی خنده زد و انگاه دم داد

که گر دارد رخم چون غنچه آن ماه

چو گُل خونش بریزم بر سر راه

بگفت این وز پیش آن فسونگر

پری رخ شد برون چون حلقه بر در

چو شد بیرون بکرد اندیشه آن ماه

نداد آن گفت را در گوش دل راه

که گر امروز گیرم سست این کار

بصد سختی شوم فردا گرفتار

نباید کرد بد با بی گناهی

نباید کند خود را نیز چاهی

گُنه نبود بتر زین در طبیعت

مکن با بی گناهی این صنیعت

دل قیصر اگر گردد خبردار

مرا در خون بگرداند چو پرگار

ز قفل غم دلش در بند آمد

بپیش مادر فرزند آمد

که از خاتون شنیدم پاسخ امروز

که داری در شکم دُرّی شب افروز

مرا از درد تو فرمود بانو

که آن دُر را فرود آرم بدارو

دل من بسته دارد با خدا کار

نیم این بیوفایی را وفادار

چرا باکودکی گردم فسونساز

که گردد آن فسون آخر بمن باز

دلی کو خویش را نبود نکوخواه

بزودی چشم بد یابد بدو راه

کنون من راز خاتون با تو گفتم

بسی از پرده بیرون با تو گفتم

ز کارتو غمی بسیار خوردم

ز تو بر جان خود زنهار خوردم

چنان باید که فرمانم بری تو

بکوشی تا ز فرمان نگذری تو

ترا در خانهٔ خود جای سازم

ز رویت خانه شهر آرای سازم

بیندازم ترادر خانه بستر

بیایم چون قلم پیش تو بر سر

بسازم کار تو پنهان ز خاتون

که تا گل بشکفد از غنچه بیرون

چو گل بشکتفه شد برگیرم او را

کجا من با دو پستان شیرم او را

ازین شهرش بشهر خود برم من

بشیر و شکّرش میپرورم من

چو بالا گیرد آنگه بازش آرم

بر قیصر بصد اعزازش آرم

که گر اینجا بماند این گل نغز

زند خاتون زرشکش خار در مغز

شد آبستن از آن اندیشه بی خویش

چو مستسقی شکم بنهاد در پیش

نمیدانست آن آبستنی شاه

که شب آبستنست و طفل در راه

چو بشنود این سخن تن زد زمانی

گشاد از پسته چون شکّر زبانی

بران زیبا کنیزک آفرین کرد

که منشیناد بر تو از زمین گرد

چو دور چرخ بادا زندگانیت

مبادا چرخ بی دور جوانیت

ترامن ای کنیزک، گرچه خامم

دلم میسوزد از جانت غلامم

ز دولتگاه جان دلداریت باد

ز عمر خویش برخورداریت باد

کسی کز نیکویی دارد نصیبی

نکو خواهی ازو نبود غریبی

ترا گر این سخن ناگفته بودی

خراج گور بر من رفته بودی

کنون کاری که میخواهی بجا آر

مرا زین سرنگونساری بپا آر

کنیزک برد او را سوی خانه

یکی معجون برآمیخت از بهانه

در آن خانه پر از خون کرد طاسی

نهاد این کار را بر خون اساسی

ز خون پر کرده طاسی مینهادند

که عشقی را اساسی مینهادند

تو هم در طاس گردون سر نگونی

نمیدانی که سر در طاس خونی

گر آن خون بایدت، دل بر شفق نه

فلک بر خون رود، جان بر طبق نه

کنیزک شد سوی کدبانوی خویش

بشادی شکر گفت از داروی خویش

که دارو دادم و خون شد روانه

زهی دارو که در خون کرد خانه

شنود آن قول خاتون، مکر نشناخت

چو چنگش در درون پرده بنواخت

بدو گفت آنچه باید کرد کردی

کنون درمانش کن گر مرد مردی

چو خون خصم در گردن نشاید

بیک دارو دو خون کردن نشاید

کنیزک باز گشت و چون گل از خار

بپیش طاس خون آمد دگر بار

نشست و ماجرا از دل ادا کرد

بسی برجانش آبستن دعا کرد

کنیزک پرده دار کار او شد

چو مه در پرده خدمتگار او شد

بشیر و شکّرش پروانه میداد

چو شهدش تربیب درخانه میداد

چو زن را نوبت زادن درآمد

ز غنچه گل بافتادن درآمد

گلی بشکفت همچون نوبهاری

که حسنش ماه را بنهاد خاری

چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه

خجل در پرده شد بر آسمان ماه

چنان پاکیزه و بازیب و فر بود

که خورشیدی ز جمشیدی دگر بود

چوجانآمد عزیز از مصر شاهی

چو یوسف نیل چرخ از شرم ماهی

اگرچه کودک یکروزه بود او

بتن یکسالهیی را مینمود او

چنین دانم که از دریای عنصر

نظیر او نخیزد دانهٔ دُر

چو مادر دید ماه و سرو باغش

جهان روشن شد از چشم چراغش

برومی کرد نام آن دلستان را

که باشد پارسی خسرو زبان را

کنیزک گفت کاکنون وقت آنست

که رفتن به بود، کار این زمانست

بشهر خود برم این دلستان را

چو جانست او بکوشم سخت جان را

که میدانست کان گل را بناچار

گلی در آب خواهد بود پرخار

دُری کان از صدف آمد بصد ناز

بدریا افکند خاتون بسر باز

بزهر آن نوش لب را چاره جوید

بدارو درد آن مهپاره جوید

بسی بگریست مادر از پس او

که بود آن مادر بیکس کس او

ولی چون کار سخت افتاد، ناکام

چو مرغی ماند بی دُردانه در دام

اگر ما روز و شب تدبیر سازیم

همان بهتر که با تقدیر سازیم

سپر چون نیست یک تیر قضا را

رضاده حکم و تقدیر خدا را

کنیزک دل از آن بنگاه برداشت

بکشتی در نشست و راه برداشت

دو گنجش بود در کشتی نهاده

یکی از زر دگر از شاه زاده

دو خادم نیز خدمتگار بودند

که چون کافور و عنبر یار بودند

درآمد باد و ابری سخت ناگاه

بگردانید کشتی قرب یک ماه

به بیراهی بس کشتی نگون کرد

باخر سر بآبسکون برون کرد

کنار بحر جمعی کاروان بود

شکر لب همچو شمعی در میان بود

مگر آن کاروان میشد باهواز

بهمراهی ایشان گشت دمساز

روانه شد چنان کز باد خاکی

بزیر محمل او بیسراکی

زهر منزل بهر منزل همی شد

سبک میشد از آن کز دل همی شد

شبی تیره جهانی آرمیده

سیاهی در پلاس شب دمیده

زمینی بود بگرفته سیاهی

فکنده قیر برمه سایگاهی

همه شب شب سیاهی میسرشتی

شتر در شب سیاهی مینوشتی

شبانروزی بماهی ره بریدند

سرمه رهزنان در راه دیدند

بگرد کاروان بس حلقه کردند

ز حلق آن حلقه در خون غرقه کردند

مگر دزدی که خون بی باک میریخت

ز حلق دایه خون بر خاک میریخت

بسی از درد دل آن دایه بگریست

که بی من چون بود این طفل را زیست

ندارم از جهان جز نیم جانی

دهید این نیم جان را نیم نانی

که تا هر کار کان آید ز دستم

بدان رغبت نمایم تا که هستم

چو بس بیچاره میدیدند او را

بجان آخر ببخشیدند او را

بره درباخودش بسیار بردند

ز بیمارش بسی تیمار خوردند

چو خوزستان پدیدار آمد از دور

شکر را سر بره دادند رنجور

کنیزک ماند با آن بچهٔ خرد

برهنه پای و سر بر دست میبرد

گرسنه بیسر و سامان بمانده

ز جان سیر آمده حیران بمانده

طمع ببرید ازدور جوانی

چو پیری ناامید از زندگانی

ز دست روزگارش پای در گل

ز چرخ بیسر و پا دست بر دل

چو ابری بر رخ صحرا بمانده

چو باران اشک بر صحرا فشانده

ز نرگس، روی آن صحرا فروشست

ز اشک او گل از صحرا برون رست

ز خون چشم، صحرا کرد پرگل

جهانی درد، صحرا کرد بر دل

دلش از صحن آن صحرا برون بود

تنش وابستهٔ صحرای خون بود

ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون

دل هر سنگ صحرا گشت ازو خون

بزاری چشم بر صحرا نهاده

وزو فریاد در صحرا فتاده

در آنصحرا ز ابر افزون گرسته

وزو هر سنگ صحرا خون گرسته

در آن صحراش یک گرگ آشنانه

ز صحرا در دلش جز تنگانه

چو تنگی دید در صحرای سینه

ز سینه ریخت بر صحرا خزینه

بسی سودا بصحرا خواست آورد

ولیکن همچو صحرا کاست آورد

بآخر شش شبانروز آن دلفروز

قدم میزد بره تا هفتمین روز

چو پیدا گشت از ایوان چارم

بروز هفتمین سلطان انجم

ز چرخ نیلگون آیینه خور

سپیده سرمه ریخت از مهبط زر

چنان آن گوی زر زیر علم شد

که لوح مه ز تیغ او قلم شد

بخوزستان رسید آن تنگ شکّر

گرفته شیرخواری تنگ در بر

بره در منظری پر کار میدید

یکی ایوان فلک کردار میدید

چنان ازدور آن ایوان نمودی

که جفت طاق نوشروان نمودی

دکانی بود پیشش سرکشیده

فلک بابام او سر در کشیده

کنیزک سخت سستی داشت در راه

بدکانی برآمد چون بشب ماه

ز رنج شیر و تفت آشکاره

بنالید آن شکر لب شیرخواره

کجا برگ گلی را تاب باشد

که در شهری شکر بی آب باشد

بسستی سیمبر را بر بیفتاد

زبانش پیش دراز در بیفتاد

ز نرگس روی زر پر سیم کرد او

دل پرخون بحق تسلیم کرد او

چو کاری سخت آمد پیش مخروش

سبک کن حلقهٔ تسلیم در گوش

دلی در بند تا وقتش درآید

ترازان حلقه درها برگشاید

که حق یک در نبندد مصلحت را

که صد نگشایدت صد منفعت را

شه آن ناحیت را بود باغی

زحوضش چشمهٔ گردون چراغی

بخوشی باغ در عالم علم بود

مگر آن باغ خوش، باغ اِرم بود

کنیزک بر در آن باغ خفته

دلش بیدار و عقل و هوش رفته

برون آمد از آن در باغبانی

گلی تر دید پیش گلستانی

کجا مِه مرد بود آن مرد را نام

جوانمردی او را کهتر ایام

در آن نزدیک طفلی مرده بودش

جهان پیر جانی برده بودش

مصیبت خورده مرد از باغ میرفت

ز درد طفل دل پر داغ میرفت

زن مِه مرد با او بود همراه

ز طفل رفته اندر ناله و آه

جهان آن طفلشان افکند در سر

که تا این طفل را گیرند در بر

چو دیدندنش چنان بر در بمانده

مهی ماه نوش در بر بمانده

بدو مِه مرد ظنّی بس نکو برد

بکهتر خانهٔ خویشش فرو برد

نشست القصه مرد و زن سخنور

بپرسیدند حال آن سمنبر

سمنبر گفت حال من درازست

نمانده آب و یک نانم نیازست

که این گلرخ ز بی شیری مادر

گدازان شد ز بهر شیر و شکر

توانم دید خود را خاکساری

نیارم دید بر فرقش غباری

بشد مِه مرد حلوا برد و نانش

که طفلش مرده بود این بود و آنش

توهم ای مرد مرده باش از پیش

که تا حلوا رسد از تو بدرویش

چو حلوا خوردن تو بیش گردد

شود خون و سزای نیش گردد

چراحلوا بشیرینی کنی نوش

که خون آرد بشیرینیت در جوش

ز حلوا کی بود روی سلامت

که حلوا در قفا دارد حجامت

درونت دوزخست ای مالک خویش

طبق دارد ز جسمت هفت بندیش

گر آرندت طبق با نان ز مطبخ

طبق بانان در اندازی بدوزخ

بهر گندم که خوردی بیحسابی

دلت را با بهشت افتد حجابی

شکم چون دوزخی با هفت در دان

درو هروادیی وادی دگر دان

ازان یک وادیش پیشان ندارد

که حرص آدمی پایان ندارد

اگر معده نبودی غم نبودی

خصومت در همه عالم نبودی

شنودی قصّهٔ حلوا و نان را

بسست این زلّه کن این را و آن را

کنیزک چون بسی حلواو نان خورد

دلش شد گرم و تن زنهار جان خورد

عرق همچون گلاب از وی روانشد

دو گلبرگش چو شاخ زعفران شد

دو چشمه خشک باز آمد ز پستانش

دو چشمهٔ چشم بگشاد ازنم آنش

ز بیماری درآید کوه از پای

چه سنجد کاه برگی باد پیمای

برنجوری شکر شیرین نیاید

که لب را از شکر تلخی فزاید

بتراز تن شکستن زحمتی نیست

ورای تندرستی نعمتی نیست

دو نعمت را مکن در شکر سستی

یکی امن و دگر یک تندرستی

چو در باغ آن سمنبر گشت بیمار

بماند آن باغبان در رنج و تیمار

بزن گفت ای غلام تو زمانه

نهان دار این کنیزک را بخانه

که تا گر این کنیزک زار میرد

دلم این طفل را دلدار گیرد

که هرگز در همه روی زمین من

ندیدم ماهرویی مثل این من

ببینی گر بود از عمر بهره

که چون زیبا شود این ماه چهره

بدین روی و بدین منظر که او راست

بماهی و بسروی ماند او راست

بجان خواهم که کارش را کنی ساز

نگیری زین شکر لب شیرخود باز

زنش گفتا بجان فرمان برم من

که گر این طفل بردم جان برم من

چنان در پرده پنهان دارم این راز

که نتواند شدن از پرده آواز

ز زیر پرده این دُرّ شب افروز

نگردد آشکارا گر شود روز

چو نور دیده او را راز دارم

بزیر هفت پردهش باز دارم

زن بد را مده نزدیک خود جای

که مردان از زن نیکند بر پای

بسی بهتر بود در کُنج خانه

عیال نیک از گنج و خزانه

چو مرد نیک رازن سازگارست

همه کارش بدان زن چون نگارست