Logo




 

گفتار در رخصت دادن دایه گلرخ را در عشق هرمز و حیله ساختن

بدایه گفت دل بر خود نهادم

ز پیش زخم چشم بد فتادم

چو تو یارم شدی کارم برآمد

متاعم را خریداری درآمد

چو کار افتاده شد دلدادهیی را

بجانی باز خر شهزادهیی را

بر هرمز شو و چیزی درانداز

مگر کاین در شود بر دست تو باز

ازان بادی که تو دانی و ابلیس

بدم بروی بدامش کن بتلبیس

دمش میده دلش افگار میکن

فسون میخوان سخن بر کار میکن

مگر آن مرغ را در دام آری

وزو نزدیک گل پیغام آری

برو بر سنگ زن آن سیمبر را

مگر با گل برآمیزی شکر را

بجوش آر از هوای من دماغش

بچربی روغنی کن در چراغش

بجنبان آنسر زنجیر با او

ز گل هرمز تو در گل گیر با او

برو باری نگه کن روی هرمز

که تا خود دیدهیی آنروی هرگز

ببین تا دُرج لعلش دُرفشان هست

کمند عنبرینش دلستان هست

ببین تا دوستی را جای دارد

لب شیرین جان افزای دارد

ببین تا هست بادامش جگر دوز

خط مشکین او مشکی جگرسوز

بشاهی میدهد رویش گواهی

که روی او خطی دارد بشاهی

عجب نبود گر آید روزگاری

که از مه مرد زاید شهریاری

چنین بسیار زاید چرخ گردون

عقیق از سنگ زاید، مشک از خون

نبینی آب حیوان را گرفتار

که میآید ز تاریکی پدیدار

چو هرمز نقد دارد فرّ شاهی

ترا او شاه بس دیگر چه خواهی

کنون برخیز و راه باغ برگیر

نیم من لاله، از گل داغ برگیر

ترا میباید این معلوم کردن

نخواهی آخرم محروم کردن

تو خود گفتی بسازم چارهٔ تو

ببخشم بر دل غمخوارهٔ تو

کنون این کار من آسان بمگذار

مرا بی جان و بی جانان بمگذار

مرا در دستگیری یاریی کن

بپیغامی ازو دلداریی کن

جفا گفتم ترا ای دایه بسیار

کجا از بی خرد این مایه بسیار

نگیرد از چو من کس هیچدر دست

بعذرای دایه زلفم پیچ بر دست

چو صبح زود خیز و بادپیمای

زمانه بر نهاده در دهان نای

کواکب گشت از گردون گریزان

شفق شد در کنار خون گریزان

رخ چرخ فلک زنگار گون گشت

درفش ماه رخشان سرنگون گشت

عروس خور ز زیر بیرم چین

برآمد چون یکی طاوس زرّین

برین ایوان مینا جلوه گر شد

سپهر نیلگون چون رنگ زر شد

بزیر آمد ز منظر دایهٔ گل

بصحن باغ شد در سایهٔ گل

دو دیده بر کنار راه بنهاد

میان راه دام ماه بنهاد

بساط حقّه بازی باز کرد او

زهر نوعی فسون آغاز کرد او

گهی زر برگرفت و خاک پیمود

گهی پر کرد حقّه پاک بنمود

مشعبدوار بانگ رود میکرد

دهان را گندنا آلود میکرد

چو مرغی در صفیر آمد بآواز

که تا آن مرغ را آرد بپرواز

زمانی بود هرمز بر سر راه

درون آمد چو از میغی برون ماه

چو روی دایه دید از سایهٔ گل

بخدمت رفت پیش دایهٔ گل

نمازش برد چون سبزه نباتی

ز لعلش یافت چون شکّر نباتی

چو دایه روی هرمز دید برجست

بسوی گل گرفتش دست بر دست

نشاندش پیش و افسون کرد آغاز

بحیلت جادویی را داد سرباز

بدو گفت ای چو فرزندم گرامی

چرا نزدیک مادر کم خرامی

گریزانی ز ما چون آهو از یوز

چنین وحشی مباش و شیری آموز

تو خود چون تاب آری مانده تنها

بتنهایی چمنده در چمنها

مبر بر سر بتنهایی جهان را

که دلگیرست تنهایی جوان را

جوانی تو، جوانی را طلب کن

شکر خور بوسه ده میکش طرب کن

دمی با همدمی می کش لبالب

که فردا را امیدی نیست تا شب

گسسته خواهدت شد دم بناکام

در اندیش و دمی پیوسته کش جام

چو گشتی مست بر روی نگاری

مراغه کن دمی در مرغزاری

چرا باید کشید از عشرتت دست

کت آواز خوش و روی نکوهست

مرا افسوس آید چون تو سروی

که نخرامد بگرد او تذروی

بدین خوبی که داری چهره آخر

ز خوبان چون شدی بی بهره آخر

که دید آخر چنین خطی شکر جوش

که خطت را نگشت او حلقه در گوش

که دید آخر چنین لعلی گهرریز

که بر لعلی دگر نکند شکر ریز

که دید آخر چنین زلفی سرافراز

که از خواری پس پشت افگنی باز

که دید آخر چنین سروی سهی وار

که سرو از وی بلرزد چون سپیدار

که دید آخر چنین چشمی فسون خیز

که دست غمزه بگشاید بخونریز

که دید آخر چنین خالی دلفروز

که بر چشمش نشد فال تو فیروز

که دید آخر چنین رویی چو خورشید

که پنهان داریش در سایهٔ بید

دریغا چون تویی تنها بمانده

بتنهایی درین صحرا بمانده

بخوبی گرچه مخدوم جهانی

چو هستی مستحق محروم از آنی

کنون تنها چنین نگذارمت من

بهشتی روی و حوری آرمت من

بری چون سیم و قدّی چون صنوبر

همه جایش ز یکدیگر نکوتر

دو زلفش از شکن بر هم شکسته

هزاران حلقه اندر هم شکسته

دو لعلش سرخ تر ازدانهٔ نار

بیک دانه درون سی دُرّ شهوار

فتاده بر رخش از مشک خالی

شده سرحدّ خوبی را کمالی

دو شور انگیز او مخمور مانده

سیاهی در میان نور مانده

دهن چون پستهٔ خندان گشاده

شکر بر لعل او دندان نهاده

کنون چون یافتی بس رایگانم

مکن هرگز سبک بر دل گرانم

کنون گر بایدت با اینچنین کس

چو من هستم بکس منگر ازین پس

گرت رازی بود بسته دهان باش

بکس مگشای وهم خامش زبان باش

تو گر چون پسته رنگ آمیز گردی

چو پسته زود شورانگیز گردی

دل پسته توان دید از دهانش

از آن ببریدهاند از بن زبانش

زبان منمای همچون پسته از کام

زبان در کامت آور همچو بادام

چو کاری میتوان کردن نهانی

چنانک ازوی نیابد کس نشانی

همان بهتر که زیر پرده آن کار

بپردازی و بیرون آیی از بار

ز بدنامی بتر چیزی دگر نیست

که در عالم ز بدنامی بتر نیست

بدان اکنون که گلرخ دخترشاه

که سجده میبرد پیش رخش ماه

ز آب دست نقاشان استاد

نخیزد آنچنان نقشی پریزاد

بهر شهری ز نقش او نشانست

بخوبی نقش رویش داستانست

ز نقش گل گرفته لب بدندان

میان باغ مانی نقشبندان

دو زلفش در سیاهی قیر فامست

بناگوشش سپیدی شیر فامست

چو بگشایند در چین نافهٔ خشک

سوی زلفش نویسد نامهیی مشک

مژه چون دشنهٔ سیراب دارد

هزاران تشنه را بی خواب دارد

چو چشمش دلبری را کار بندد

بمستی دست صد هشیار بندد

چو برخیزد بناز آنسرو قامت

برانگیزد ز قامت صد قیامت

چو بگشاید فقاع از کام شکّر

لبش بر یخ نویسد نام شکّر

رخی چون گل لبی چون قند دارد

همه سرمایه بی مانند دارد

تو خود گل را به از من دانی آخر

همه شرحی به از من خوانی آخر

مگر او را نظر افتاد بر تو

چگویم نیز میدانی دگر تو

چو گل زین کار بتوانی شکفتن

بگل خورشید نتوانی نهفتن

که خواهد بود چون گل درجهان یار

زهی دولت زهی بخت و زهی کار

چو گل روی تو دید از بام ناگاه

بدر آمد ترا اقبال از راه

چگویم زانکه من دیدم بسی را

که بازی نیست با دولت کسی را

ز دولت بود کاکنون گوی بردی

وزان گیسوی مشکین بوی بردی

کنون خواهم که یکشب هر دو باهم

ستانید از دو لب داد دو عالم

دو لب در بوسه دادن خسته دارید

بشکّر مغز را در پسته دارید

زمانی موی هم در دست تابید

زمانی نیز برهم دست یابید

جهان اینست اگر داری تو دستی

که پیش همدمی یابی نشستی

ز عالم همدمی از عالمی به

دمی با او ز عمر آدمی به