Logo




 

(۸) حکایت جوان صاحب معرفت وبهشت و لقای حق تعالی

چنین نقلست در اخبار کان روز

که برخیزد قیامت وان همه سوز

جوانی در میان آید مزیَّن

بگرد او هزاران مقرعه زن

زهر سو راه می‌جویند آنگاه

جهانی می‌دهند از بهر او راه

بخازن پس خطاب آید ز جبّار

که او را در فلان قصری فرود آر

دران قصرش فرود آرند دلشاد

همه حوران ز شوق او بفریاد

دریچه باشد آن قصر نکو را

هزار و دو هزار از هر سو او را

بهر درکان جوان می‌بنگرد راست

خدای خویش را بیند که آنجاست

هزاران درگشاید هر زمانی

زهر دو ظاهرش گردد جهانی

ولی در هر جهان از مرد و زن او

نه بیند جز خدای خویشتن او

دوعالم را تمّنای وصالست

ولیک آن جمله سودای محالست

نه هر کس را رسد بوئی از آنجا

نه هر چوگان زند گوئی از آنجا

دلی باید ز حق ترسان و بریان

زبانی از رهش پُرسان و ترسان

ترا گر با توئی آنست پیشه

که می‌ترسی و می‌پُرسی همیشه

نهادت جمله این اندیشه گیرد

همه شهر دلت این پیشه گیرد

که تا یک لحظه بوی آن توان برد

ولیکن از مشام جان توان برد

ترا عمر حقیقی آن زمانست

که جانت در حضور دلستانست

وگر عمر تو بیرون زین حسابست

بهر دم در حسابت صد حجابست