Logo




 

(۱) حکایت سرپاتک هندی

بهندستان یکی را کودکی بود

که عقلش بیش و عمرش اندکی بود

زهر علمی بسی تحصیل بودش

ازان بر هر کسی تفضیل بودش

اگرچه بود در هر علم سرکش

ز جمله علم تنجیم آمدش خوش

در آنجا وصف شاه چینیان بود

ز حسن دخترش آنجا نشان بود

بیک ره فتنهٔ آن دلستان شد

که آسان بر پری عاشق توان شد

حکیمی بود در شهری دگر دور

که در تنجیم و در طب بود مشهور

ندادی در سرا کس را رهی باز

نبودی هرگزش در خانه دمساز

ازان تنها نشستی تا دگر کس

نداند علم او او داند و بس

پدر را گفت آن کودک که یک روز

مرا بر پیش آن پیر دلفروز

که می‌گویند می‌آید بر او

شه پریان و آنگه دختر او

دلم را آرزوی دیدن اوست

بود کانجا به بینم چهرهٔدوست

که تا گردم زهر علمی خبردار

نمیرم همچو دنیادار مردار

پدر گفت او نه زن دارد نه فرزند

بدو هستند خلق آرزومند

که او ره باز می‌ندهد کسی را

چو تو بود آرزوی وی بسی را

که می‌ترسد که گر یابد کسی راه

ز علم و حکمت وی گردد آگاه

پسر گفتا که آنجا برنهانم

که من خود حیلت این کار دانم

پسر شد با پدر القصّه در راه

پسر کردش ز مکر خویش آگاه

که پیش آن حکیم هندوان شَو

ز دل کینه برون کن مهربان شو

بدو گو کودکی دارم کر و لال

ندارم نعمتی هستم مقل حال

برای آخرت بپذیرش از من

چنینن بار گران بر گیر از من

که تا درخدمت تو روزگاری

کند چونانکه فرمائیش کاری

گهت آتش کند گه آورد آب

بیندازد بحرمت جامهٔ خواب

اگر بیرون روی در بسته دارد

سر صد خدمتت پیوسته دارد

بغایت زیرکست اما کر و لال

مگردان ناامیدم از همه حال

چنین کس گر کسی بُرهان نماید

وجودش با عدم یکسان نماید

پدر پیش حکیم آمد بسی گفت

که تا آخر حکیمش در پذیرفت

حکیمش امتحانی کرد در حال

که بشناسد که تا هست او کر و لال

مگر داروی بیهوشی بدو داد

چو کودک خورد حالی تن فرو داد

طبیبی را ز در بیرون شد اُستاد

بجست از جای آن کودک بایستاد

بدانست او که هست آن امتحانش

که مست خواب خواهد کرد جانش

بگرد خانه همچون باد می‌گشت

بکار خویشتن استاد می‌گشت

ازان می‌گشت وزان بود آن شتابش

کزان دارو نگیرد بو که خوابش

چو آمد اوستاد و کرد در باز

هم آنجا خواب کرد آن کودک آغاز

میان خواب بانگ خفته می‌کرد

نه خود را مست و نه آشفته می‌کرد

چو اُستاد آمد و بنشست بر جای

فرو بردش درفشی سخت در پای

بجست از جای کودک پس بیفتاد

بزاری همچو گنگان کرد فریاد

چو بیرون آمدی بانگ از دهانش

نشان دادی ز گنگی زبانش

میان بانگ ازو پرسید اُستاد

که ای کودک نگوئی تا چه افتاد

نداد البتّه آن کودک جوابش

برفت از زیرکی کاری صوابش

چو کرد آن امتحان اُستاد محتال

یقینش شد که هم کرّست و هم لال

چه گویم روز و شب ده سال پیوست

دران خانه بدین تدبیر بنشست

اگر بیرون شدی از خانه استاد

کتابش می‌گرفتی سر بسر یاد

وگر استاد اندر خانه بودی

بسی گفتی زهر علم او شنیدی

گرفتی یاد کودک آن سخنها

نوشتی چون شدی در خانه تنها

بهر علمی چنان استاد شد او

که از استاد خود آزاد شد او

یکی صندوق بودی قفل کرده

که استادش نهفتی زیر پرده

نه مهرش برگرفتی نه گشادی

نه چشم کس بر آنجا اوفتادی

بدل می‌گفت آن کودک که پیداست

که آن چیزی که می‌جویم من آنجاست

ولی زهره نبود آن در گشادن

که داد صبر می‌بایست دادن

مگر شد شاه زاد شهر رنجور

کسی آمد بر استاد مشهور

که چیزی در سر این شاه زادست

کزان شه زاده از پای اوفتادست

چو حیوانی بجنبد گاه گاهی

بعلم آن کسی را نیست راهی

اگر دریابدش استاد پیروز

وگرنه زار خواهد مرد امروز

ازان علت نبود آن کودک آگاه

چو استادش روانه گشت در راه

روان شد کودک و چادر برافکند

که تا خود را بدان منظر درافکند

چو رفت القصه پیش شاه استاد

به بالائی بلند آن کودک استاد

دران پرده که شه بیرون سر داشت

ورم بود و درو یک جانور داشت

همه مویش بچید و پرده بشکافت

چو خرچنگی درو جنبندهٔ یافت

فرو برده بدیگر پرده چنگال

یکی آلت حکیم آورد در حال

که تا او را براندازد ز پرده

مگر گردد بآهن دور کرده

چو آهن بیشتر بردی فرا پیش

فرو می‌برد او چنگل بسر بیش

ز زخم چنگل او شاه زاده

فغان می‌کرد از درد چکاده

ز بالا آن همه شاگرد می‌دید

بآخر صبر او زان کار برسید

زبان بگشاد کای استاد عالم

بآهن می‌کنی این بند محکم

ولیکن گر رسد بر پشت داغش

همه چنگل برآرد از دماغش

چو آگه شد ز سرّ کار استاد

ز غصّه جان بدان عالم فرستاد

چو مرد آن مرد کودک را بخواندند

باعزازش بجای او نشاندند

بداغ آن جانور را دور انداخت

ز اخلاطی که باید مرهمی ساخت

چو بهتر گشت شاه از دردمندی

نهادش نام سر پاتک بهندی

بسی زر دادش و خلعت فرستاد

بدو بخشید جای و رخت استاد

بیامد کودک و بگشاد صندوق

در آنجا دید وصف روی معشوق

کتابی کان بود در علم تنجیم

همه برخواند وشد استاد اقلیم

بآخر ز آرزوی آن دلفروز

نبودش صبر یک ساعت شب و روز

کشید آخر خطی و در میانش

نشست وشد ز هر سو خط روانش

عزیمت خواند تا بعد از چهل روز

پدید آمد پری زاد دلفروز

بتی کز وصف او گوینده لالست

چه گویم زانکه وصف او محالست

چو سر پا تک ز سر تا پای او دید

درون سینهٔ خود جای او دید

تعجب کرد ازان و گفت آنگاه

چگونه جا گرفتی جانم ای ماه

جوابش دادآن ماه دلفروز

که با تو بوده‌ام من ز اولین روز

منم نفس تو تو جوینده خود را

چرا بینا نگردانی خرد را

اگر بینی همه عالم تو باشی

ز بیرون و درون همدم تو باشی

حکیمش گفت هست از نفس معلوم

که مارست و سگست و خوک آن شوم

تو زیبای زمین و آسمانی

بدین خوبی بنفس کس نمانی

پری گفتش اگر اماره باشم

بتر از خوک و سگ صد باره باشم

ولی وقتی که گردم مطمئنه

مبادا هیچکس را این مظنّه

ولی چون مطمئنه گشتم آنگاه

خطاب اِرجعِیم آید ز درگاه

کنون نفس توام من ای یگانه

اگر گردم پی شیطان روانه

مر اماره خوانند اهل ایمان

مگر شیطان من گردد مسلمان

اگر شیطان مسلمان گردد اینجا

همه کاری بسامان گردد اینجا

چو چندان رنج برد آن مرد طالب

که تا شد جان او بر نفس غالب

کسی کو سر جان خواهد ز دلخواه

بسا رنجا که او بیند درین راه

کنون تو ای پسر چیزی که جستی

همه در تست و تودر کار سستی

اگر در کار حق مردانه باشی

تو باشی جمله و هم خانه باشی

توئی بیخویشتن گم گشته ناگاه

که تو جویندهٔ خویشی درین راه

توئی معشوق خود با خویشتن آی

مشو بیرون ز صحرا با وطن آی

ازان حب الوطن ایمان پاکست

که معشوق اندرون جان پاکست