Logo




 

(۱۶) حکایت مؤذّن و سؤال مرد از دیوانه

خوش آوازی ز خیل نیکخواهان

مؤذّن بود در شهر سپاهان

در آن شهر از بزرگی گنبدی بود

که سر در گنبد گردنده می‌سود

بر آن گنبد شد آن مرد سرافراز

نماز فرض را می‌داد آواز

یکی دیوانهٔ می‌رفت در راه

یکی پرسید ازو کای مردِ آگاه

چه می‌گوید برین گنبد مؤذّن

جوابش ده تو ای محبوب محسن (؟)

که این جوزست از سر تا قدم پوست

که می‌افشاند او بر گنبد ای دوست

چو او از صدقِ معنی می‌نجنبد

یقین می‌دان که چون جوزست و گنبد

تو همچون جوزی از غفلت که داری

نود نُه نام بر حق می‌شماری

چو در تو هیچ نامی را اثر نیست

ز صد کم یک ترا صد یک خبر نیست

چو نعمت بر تو نشمرد او هزاران

تو هم مشمر بدو چون صرفه کاران

چو نام خویشتن حق بی‌نشان کرد

چه گونه یاد او هرگز توان کرد

چو نتوانی ز کنه او نفس زد

نمی‌باید نفس از هیچکس زد