Logo




 

(۳) حکایت درحال ارواح پیش از آفریدن اجسام

چنین گفتند کان مدت که ارواح

درو بود آفریده پیش از اشباح

شمار مدتش سالی سه چارست

که هر یک زان جهان او هزارست

چنین نقلست کان جانهای عالی

دران مدت که بود از جسم خالی

بجمع آن جمله را پیوسته کردند

بیک صفشان بهم در بسته کردند

پس آنگه از پس جانها بیکبار

برأی العین دنیا شد پدیدار

چو آن جانها همه دنیا بدیدند

بجان و دل سوی دنیا دویدند

وزان قسمی که ماند آنجایگه باز

بهشت افتاد شان بر راست آنجا

چو این قسم ای عجب جنت بدیدند

بده جان از بر دوزخ رمیدند

بماندند اندکی ارواح بر جای

که ایشان را نماند از هیچ سو رای

نه دنیا را نه جنت را گزیدند

نه از دوزخ سر موئی رمیدند

خطاب آمد که ای جانهای مجنون

شما اینجا چه می‌خواهید اکنون

هم آزادید از دنیا و جنت

هم از دوزخ شما را نیست محنت

چه می‌باید شما را در ره ما

که لازم شد شما را درگه ما

خروشی زان همه جانها برآمد

تو گفتی عمر بر جانها سرآمد

که ای دارای عرش و فرش و کرسی

چو تو داناتری از ما چه پرسی

ترا خواهیم ما دیگر همه هیچ

توئی حق الیقین دیگر همه هیچ

خطاب آمد که گر خواهان مائید

همه خواهان انواع بلائید

همی چندان که موی جانور هست

دگر دیگ بیابان سر بسر هست

دگر چندان که دارد قطره باران

دگر چندان که برگ شاخساران

فزون زان بیش هر رنج و بلا من

فرو ریزم بزاری بر شما من

خسک سازم هزاران آتشین بیش

نهم‌تان هر زمان بر سینهٔ ریش

چو آن جانها خطاب حق شنیدند

ازان شادی خروشی برکشیدند

که جان ما فدای آن بلا باد

بما تو هرچه خواهی آن بماباد

بلای تو بجان ما باز گیریم

ز عمر جاودان آغاز گیریم

چو با هر جانش سری در میانست

گمان سر هر جانی چنانست

که صاحب سر این درگه جز او نیست

ز سر معرفت آگه جز او نیست

چنان کارواح می‌دانند نیکوست

ولی یک روح را دارد ازان دوست

دگرها پردهٔ آن روح باشند

برای آن همه مجروح باشند

چو موئی راه بر در می‌کشیدند

وگر هجده هزاران می‌بریدند

همه ارواح اگر چه یک صفت بود

ولی مقصود اهل معرفت بود