چو اسکندر بزاری در زمین خفت
حکیمی بر سر خاکش چنین گفت
که شاها تو سفر بسیار کردی
ولیکن نه چنین کین بار کردی
بسی گِرد جهان گشتی چو افلاک
کنون گشتی تو از گشت جهان پاک
چرا چون میشدی میآمدی تو
چرا میآمدی چون میشدی تو
نه ازگنج آگهی اینجا که هستی
نه آگه تا که آنجا میفرستی
چرا بایست چندین بند آخر
ازین آمد شدن تا چند آخر
< (۱۲) حکایت دیوانه
(۱۰) حکایت آن مرد که... >