Logo




 

(۳) حکایت شبلی با آن جوان در بادیه

مگر شبلی چو شمعی سر بسر سوز

براهِ بادیه می‌رفت یک روز

جوانی دید همچون شمعِ مجلس

بدست آورده شاخی چند نرگس

قصَب بر سر یکی نعلین در پای

خرامان با لباسی مجلس آرای

قدم می‌زد بزیبائی و نازی

چو کبکی کو بوَد ایمن ز بازی

بر او رفت شبلی از سر مهر

بدو گفت ای جوان مشتری چهر

چنین گرم از کجا رفتی چنین شاد

جوان ماه رو گفتش ز بغداد

برون رفتم از آنجا صبحگاهی

کنون در پیش دارم سخت راهی

دو ساعت بود از بُنگاه رفته

برآمد پنج روز از راه رفته

چو شد القصّه شبلی تا حرمگاه

یکی را دید مست افتاده در راه

سته گشته ضعیف و ناتوان هم

دلش رفته ز دست و بیمِ جان هم

حکایة کرد شبلی نزد یاران

که چون دید او مرا آهسته نالان

مرا از پیشِ کعبه داد آواز

که ای بوبکر میدانی مرا باز

من آن نازک تن تازه جوانم

که دیدی در فلان جائی چنانم

مرا با صد هزاران ناز و اعزاز

به پیش خویش خواند و کرد دَر باز

بهر ساعت مرا گنجی دگر داد

بهر دم آنچه جستم بیشتر داد

کنون چون آمدم با خود بیکبار

بگردانید بر فرقم چو پرگار

دلم خون کرد و آتش در من انداخت

ز صحن گلشنم درگلخن انداخت

به بیماری و فقرم مبتلا کرد

ز گردونم بیک ساعت جدا کرد

نه دل ماند و نه دنیا و نه دینم

چنین کامروز می‌بینی چنینم

ازو پرسید شبلی کای جوانمرد

چنین کت امر می‌آید چنان گرد

جوابش داد کای شیخ یگانه

کرا این برگ باشد جاودانه

نمی‌دانم من مست این معمّا

که می‌گوید تو باشی جمله یا ما

ازان می‌سوزم و زان می‌گدازم

که موئی در نمی‌گنجد چه سازم

تو خود در پیشِ چشم خود نشستی

ز پیش چشم خود برخیز و رستی

فرستادند بهرِ سودت اینجا

ندیدم سود جز نابودت اینجا

چو بهره از همه چیزیت هیچست

همه قسمت ز چندین پیچ پیچست

اگر تو ره روی عمری بسوزی

که جز هیچت نخواهد بود روزی