Logo




 

(۱۰) حکایت بایزید با آن مرد سائل که او را در خواب دید

شبی در خواب دید آن مرد بیدار

که ناگه بایزید آمد پدیدار

بدو گفتا که ای شیخ زمانه

چه گفتی با خداوند یگانه

چنین گفت او که امر آمد ز درگاه

که ای سالک چه آوردیم از راه

بحق گفتم که آوردم گناهت

ولی شرکت نیاوردم ز راهت

بدنیا خورده بودم شربتی شیر

شبم درد شکم آمد گلوگیر

چو آن شب درد را آهنگ جان خاست

بدل گفتم چو خوردم شیر ازان خاست

حقم گفتا که می‌گوئی که از راه

ترا شرکی نیاوردم بدرگاه

بدین زودی فراموشت شد ای پیر

که آوردی نو شرک آخر دران شیر

چو تو از شرک درد از شیر دیدی

خطی در دفتر وحدت کشیدی

مکن دعوی وحدت آشکاره

که تو از شرک هستی شیرخواره

کجا بوید گل توحید جانت

که بوی شرک آید از دهانت

تو وقتی در حقیقت بالغ آئی

که پاک از شیر خوردن فارغ آئی