Logo




 

(۲) حکایت سلیمان علیه السلام و شادروانش

مگر یک روز می‌شد با سپاهی

ولی بر روی شادروان براهی

درآمد خاطرش از ملک ناگاه

که کیست امروز در عالم چو من شاه

فرو شد گوشهٔ زان قصرِ عالی

سلیمان بانگ زد بر باد حالی

که شادروان چرا کردی چنین تو

کرا افکند خواهی بر زمین تو

نیم گفت ای سلیمان من گنه کار

تو زان اندیشهٔ کژ دل نگه دار

چنین دارم من از درگاه فرمان

که چون دل را نگه دارد سلیمان

نگه می‌دار شادروان او را

وگرنه سر منه فرمان او را

بسوی ملک چون کردی دمی رای

ز شادروانت شد یک گوشه از جای

قناعت بایدت پیوسته حاصل

که تا بر تو نگردد ملک زایل

که مغز ملک و ملک استطاعت

نخواهد بود چیزی جز قناعت

ولی مغز قناعت فقر آمد

تو شاهی گر بفقرت فخر آمد

اگر خواهی تو هم ملک جهانی

مکن کبر و قناعت کن زمانی

قناعت بود آن خاتم که او داشت

بخاتم یافت آن عالم که او داشت

چنان ملکی عظیمش بود صافی

که قانع بود در زنبیل بافی

ازان خورشید سلطانی بلندست

که از آفاق یک قرصش پسندست

ازان در ملک مه را احترامست

که او را گردهٔ ماهی تمامست

چو پای از دست دادی پی چه خواهی

ملک چون هست مُلک وی چه خواهی

تراگر بی مَلک ملک جهانست

ازاین شومیت و هردم بیم جانست