Logo




 

(۶) حکایت پیر خالو سرخسی

سرخسی بود پیری خالوش نام

بسی بردی بسر با خضر ایّام

مگر جائی جوانی گرم رَو بود

که او نو بود و جانش نیز نو بود

دلی بود از حقیقت غرق نورش

نبودی هیچ کاری جز حضورش

خضر می‌شد بر آن پیرِ درویش

بره بر آن جوان را برد با خویش

جوان بنشست و پیر از بهر یاری

بدو گفت ای جوان تو در چه کاری

جوان گفتش جوان اینجا کدامست

که اکنون قربِ ده سال تمامست

که تا من لحظهٔ ز اندیشهٔ دوست

نه از مغزم خبر دارم نه از پوست

چو بشنید این سخن زو پیر دانا

بدو گفت ای جوانمرد توانا

مرا اندیشه کردن زو محالست

من این دانم که اکنون شَست سالست

که تا دایم چنان در عَیب خویشم

که یکدم نر نمی‌خیزد ز پیشم

چو خود را جمله ننگ و عیب بینم

چگونه در نجاست غیب بینم

مرا این گر نکو و گر نکو نیست

دمی از ننگ خود پروای او نیست

اگر مبرز بپردازم ز مردار

روا باشد که یار آید پدیدار

ولیکن با چنین مردار در بر

نیاید دولت این کار در بر

اگر پاکیت باید پاک گردی

وگرنه خون خوری در خاک گردی

چه خواهی کرد آخر این ریاست

چو خورشیدی که تابد بر نجاست

نخستین پاک گرد آنگاه بنگر

مرو بر جهل، چاه و راه بنگر

کسی کو در نجاست مشک جوید

میان بحر خاک خشک جوید

جوان را این سخن در دل چنان شد

که گفتی از دلش زان ننگ جان شد

بلرزید و بغرّید و نگون گشت

چنان شد کین چنین سرگشته خون گشت

خضر گفتش که ای پیر دلفروز

مزن او را بدین تیغ جگرسوز

که این کار بزرگان جهانست

نه کار نازنینان جوانست

بلا شک مست را باید امان داد

کمان بر قوّت بازو توان داد

تو این دم مست عشق دلنوازی

گهی سرمست و گاهی سرفرازی

مئی باید ز مخموران خاصت

که تا از خود دهد کلّی خلاصت

همی هرچت کند از خویشتن دور

می تو آن بوَد نه آبِ انگور

کسی چون مستئی یابد برو دست

چنانداند که فانی گشت هر هست

چو از مستی فنا بشناختی باز

تو مستی در فنا سر بر میفراز