Logo




 

(۸) حکایت شیخ علی رودباری

چنین گفتند جمعی هم دیاری

ز لفظ بوعلیّ رودباری

که در حمّام رفتم من یکی روز

جوانی تازه دیدم بس دلفروز

برخساره چو ماه آسمان بود

به بالا همچو سرو بوستان بود

سر زلفش بپای افکنده دیدم

بروی او جهانی زنده دیدم

چو خورشید رخش تابنده گشتی

نگشتی آسمان تا بنده گشتی

بزلفش صد هزاران پیچ بودی

اگر بودی درو جان هیچ بودی

نظر می‌خواند بر رویش ز دو عَین

بلا و رنج خود چون از صحیحَین

ولی دل گفت ازان دو چشم بیمار

صحیحت کی شود این رنج و تیمار

چو بیماریش در عَین اوفتادست

صحیحَینم سقیمَین اوفتادست

بجان و دل خطش را خط روان بود

بلی باشد روان چون روی آن بود

خطش سر سبزی باغ ارم داشت

لب او سرخ روئی نیز هم داشت

بدندان استخوانی لُولُوَش بود

که مروارید کمتر هندوش بود

بکش آورده پای آن سیم اندام

نشسته از تکبّر سوی حمّام

یکی صوفی بخدمت ایستاده

نظر بر روی آن برنا گشاده

زمانی بر سرش می‌ریخت آبی

زمانی سرد می کردش شرابی

گهی دست و قفای او بمالید

گهی بر سنگ پای او بمالید

چو شد از شوخ پاک آن سیم اندام

چو خورشیدی برون آمد ز حمّام

دوید آن صوفی و او را درآورد

برای خشک کردن میزر آورد

مصلّی نماز آنگاه خرسند

بزیر پای آن دلخواه بفکند

پس آنگه جامه اندر بر فکندش

بخور عود در مجمر فکندش

گلاب آورد و پس بر روی او ریخت

ذریره بر شکنج موی او بیخت

بزودی باد بیزن هم روان کرد

چو بادی بر سر آن گل فشان کرد

اگرچه خدمتش هر دم فزون بود

ولی درچشمِ آن زیبا زبون بود

زبان بگشاد صوفی گفت ای ماه

چه می‌خواهی تو زین صوفی گمراه

چه باید تا پسندت آید از من

بگو کین خشم چندت آید از من

بمن می ننگری از ناز هرگز

چه سازد با تو این مسکین عاجز

چو از صوفی پسر بشنید این راز

بدو گفتا بمیر ورستی از ناز

چو بشنید این سخن صوفی ازان ماه

یکی آهی بکرد و مرد ناگاه

چنان مُرد از کمال عشق زود او

که گفتی در جهان هرگز نبود او

تو گر نتوانی ای مسکین چنین رفت

چگونه خواهی اندر آن زمین رفت

اگر تو این چنین مُردی برستی

وگرنه تا قیامت پای بستی

بآخر بوعلی او را کفن ساخت

وز آنجا رفت و کار خویشتن ساخت

مگر می‌رفت روزی بوعلی خوش

میان بادیه تنها چو آتش

جوان را دید با دلقی جگر خون

رخی چون زعفران حالی دگرگون

بر شیخ آمد و گفت آن جوانم

که از دعوی کُشنده آن فلانم

بکُشتم آن چنان مردی قوی را

چنین گشتم کنون از بدخوئی را

کنون عهدیست با حق این جوان را

که هر سالی کند حجّی فلان را

برای او کنم حجّی پیاده

دگر بر گورِ او باشم فتاده

دریغا مرد زرّ و زور بودم

کمال او ندیدم کور بودم

کنون هر دم ازان دردم دریغست

شبانروزی ازان مردم دریغست

اگر تو ذرّهٔ داری ازین درد

زمان عشق بازی این چنین گرد

چه می‌گویم تو چه مرد نبردی

که تو در عاشق نه زن نه مردی

درین مجلس نیاری جمع مُردن

مگو دل سوخته چون شمع مُردن

ز پیش خویشتن بر بایدت خاست

نیاید عاشقی با عافیت راست