Logo




 

(۱) حکایت شیخ با ترسا

یکی شیخی نکو دل صاحب اسرار

شبانگاهی برون آمد ببازار

که لختی ترّه برچیند ز راهی

که گُر سنگیش می بُد گاه گاهی

یکی ترسا کُمَیتی بر نشسته

بر او زینی مرصّع تنگ بسته

غلامان پیش و پس بسیار با او

دو چاری خورد در بازار با او

چو شیخ آن دید حالی گرم دل شد

ز درویشی خویش الحق خجل شد

خطابی کرد سوی حق کالهی

چنین خواهی مرا او را نخواهی

منم از دوستان وز دشمنان او

چنین خواهی که من باشم چنان او

یکی ترساست در ناز و زر و عز

مسلمانی چنین بی برگ و عاجز

محبت را نصیب از تو گُدازش

عدو را هم نواو هم نوازِش

ز تو نه نان نه جامه خواندهٔ را

ولی اسپ و عمامه راندهٔ را

چو گفت آن پیرِ در خون مانده این راز

شنود از هاتفی در سینه آواز

که ای مؤمن اگر خواهی، همه چیز

بَدَل کن تا کند ترسا بَدَل نیز

تو زان خود بده چون تنگدستی

وزان او همه بستان و رَستی

مسلمانی بترسائی بَدَل کن

بده فقر و غنا گیر و عمل کن

اگر او را دِرَم دادیم و دینار

ترا ای مرد دین دادیم ودیدار

ز دین بیزار شو دینار بستان

بیفکن خرقه و زنّار بستان

چو این سر در دل آن پاک افتاد

ز خود بیخود شد و در خاک افتاد

چو با خویش آمد آن از خویش رفته

وجود از پس خرد از پیش رفته

فغان در بست و گفتا ای الهم

نخواهم این بَدَل هرگز نخواهم

نخواهم این بَدَل من توبه کردم

دگر هرگز بگرد این نگردم

بصد صنعت نکو کردست دمساز

میفکن آن نکوئی را ز خود باز

بخودرایی تو خودرای و مستی

برآی از خود خدا را باش و رستی

اگر یک مویت از ایشان نشان هست

بیابی هرچه در هر دو جهان هست