مگر یک روز مجنون در نشاطی
نشسته بود در پیش رباطی
یکی دیوار بود از گج ببسته
در آنجا لیلی ومجنون نشسته
خوشی میگفت اگر عمری دویدم
هم آخر هر دو را با هم بدیدم
مگر در خواب میبینم من اکنون
نشسته پیش هم لیلی و مجنون
بهم این هر دو را هرگز که دیدست
خدایا در جهان این عز که دیدست؟
(۱۱) حکایت سلطان محم... >