Logo




 

(۶) حکایت احمد غزالی

به پیش پاک بازان دلفروز

چنین گفت احمد غزّال یک روز

که چون بهر جمال یوسف خوب

بمصر آمد زبیت الحُزن یعقوب

درآمد تنگ یوسف پیش او در

گرفت آن تنگ دل را تنگ در بر

فغان در بسته بُد یعقوب ناگاه

که کو یوسف مگر افتاد در چاه

بدو گفتند آخر می چه گوئی

گرفته در بر او را می چه جوئی

ز کنعان بوی پیراهن شنیدی

چو دیدی این دمش گوئی ندیدی

جواب این داد یعقوب پیمبر

که من یوسف شدم امروز یکسر

ز یوسف لاجرم بوئی شنودم

که من خود بندهٔ یعقوب بودم

همه من بوده‌ام، یوسف کدامست

چو خود را یافتم اینم تمامست

بخود گر سر فرود آری زمانی

بیابی زانچه می‌گوی نشانی

ولی چون از همه آزاد گردی

تو نه غمگین شوی نه شاد گردی

ز زیر چرخ گردانت بر آرند

برنگ کار مردانت برآرند