Logo




 

(۱) حکایت آن مرد که بر مکتب گذر کرد

بزرگی بر یکی مکتب گذر کرد

مگر ناگه بدو کودک نظر کرد

یکی را پیش نان و نان خورش بود

دگر را نانِ تنها پرورش بود

مگر این یک ازان یک نان خورش خواست

که کارش می‌نشد بی نان خورش راست

دگر یک گفت اگر باشی سگ من

که هم چون سگ زنی تگ بر تگ من

بیابی نان خورش از من وگرنه

ترا بس نان تنها و دگر نه

چو راضی گشت آن کودک بدان کار

دوان شد همچو سگ در ره برفتار

نهادش رشته بر گردن که سگ باش

ببانگ سگ درآی و تیز تگ باش

چنان کالقصّه فرمودش چنان کرد

که تا آن نان خورش بر روی نان کرد

بزرگ دینش گفت ای خرد کودک

اگر تو بودتی در کار زیرک

قناعت کردتی بر نان زمانی

وزین سگ بودنت بودی امانی

بترک نان خورش بایست گفتن

که تا چون سگ نبایستیت رفتن

چو سگ تا کی کنم از پس جهانی

برای جیفهٔ و استخوانی

اگر محمود اخبار عجم را

بداد آن پیل واری سه درم را

چه کرد آن پیل وارش؟ کم نیرزید

بر شاعر فقاعی هم نیرزید

زهی همّت که شاعر داشت آنگاه

کنون بنگر که چون برخاست از راه

بحمدالله که در دین بالغم من

بدنیا از همه کس فارغم من

هر آن چیزی که باید بیش ازان هست

چرا یازم بسوی این و آن دست