Logo




 

(۴) حکایت وفات اسکندر رومی

چو اسکندر ز دنیا رفت بیرون

حکیمی گفت ای شاه همایون

چو زیر خاک می‌گشتی چنین گم

چرا می‌کردی آن چندان تنّعم

دریغا و دریغا روزگارم

که دایم جز دریغا نیست کارم

چو نقد روزگار خود بدیدم

امید از خویشتن کلّی بریدم

همه در خون جان خویش بودم

که تا بودم زیان خویش بودم

بامّید بهی تا کِم خبر بود

همه عمرم بسر شد ور بتر بود

جهان چون صحّتم بستد مرض داد

جوانی برد و پیری در عوض داد

چو من هم نیستم از جسم و جانی

نخواهم من که من باشم زمانی

بجز مردن مرا روئی نماندست

ازان کم زندگی موئی نماندست

اگرچه از فنا موئی ندیدم

بجز فانی شدن روئی ندیدم

مرا گه ماتمست و گاه عیدست

که گاهم وعده و گاهی وعیدست

دلی بود از همه مُلک جهانم

همه خون گشت ودیگر می‌ندانم

زهی اندوهِ گوناگون که دلراست

زهی این آتش و این خون که دلراست

فرو رفتن بدین دریا یقینست

ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست

چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم

چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟

همه عمرم درافسانه بسر شد

کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟

تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند

ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند

چو قوم موسی ام در تیه مانده

هم از تعطیل در تشبیه مانده

همی نه خوانده‌ام نه رانده‌ام من

میان کفر و ایمان مانده‌ام من

کنون در گوشهٔ حیران نشستم

ستون کردم بزیر روی دستم

گرت اندوه می‌باید جهانی

ننزدیک دلم بنشین زمانی

که چندانی غم و اندوه دارم

که گوئی بر دلی صد کوه دارم

مرا در دست هر ساعت هزاران

که بر دل درد می‌بارد چو باران

گل عمر عزیزم بر سر خار

به پایان بُردم و من بر سر کار

چو نتوان داد شرح سرگذشتم

نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم

چه گویم کانچه گفتم هست گفته

کرا گویم، خلایق جمله خفته

زبان علم می‌جوشد چو خورشید

زبان معرفت گنگست جاوید

چو مستی حیرت خود باز گفتم

چو مشتی خاک زیر خاک خفتم

مرا گوئی مگو! دیگر نگویم

چه سازم من بسوزم گر نگویم

ز من دایم سخن پرسید آخر

ز سوز من نمی‌ترسید آخر؟

عزیزا با تو گفتم ماجرائی

مدار آخر دریغ ازمن دعائی

گر از تو یک دعائی پاک آید

مرا صد نور ازان درخاک آید

کسی را چون بچیزی دست نرسد

وگر گه گه رسد پیوست نرسد

همان بهتر که بی روی و ریائی

سحرگاهان بسازد با دعائی

کنون از اهل دل درخلوة خاص

دعای خویش می‌خواهم باخلاص

غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست

که کار بی‌غرض جز از خدا نیست

عزیزا با تو گفتم حالِ مردان

تو گر مردی فراموشم مگردان

ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست

همه ساز تودایم سینه سوزیست

اگر ماتم زده باشی درین کار

ترا نوحه گری باشد سزاوار

ولی تو خود ز رعنائی چنانی

که نوحه بشنوی بازیچه دانی

چو نوحه لایق آزادگانست

که نوحه کار کار افتادگانست

اگر تو عاشقی گم کرده یاری

تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری

چو می‌جوئی نشان از بی‌نشان باز

ازین جستن نه اِستی یک زمان باز

چو چیزی گم نکردی ای عجب تو

چه می‌جوئی تو با چندین طلب تو