الا ای جان و دل را درد و دارو
تو آن نوری که کم تمسه نارو
ز روزنهای مشکاتی مشبک
نشیمن کرده بر شاخی مبارک
تو در مصباح تن مشکوة نوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
زجاجه بشکن و زیتت فروریز
بنور کوکب دری درآویز
ترا با مشرق و مغرب چه کارست
که نور آسمان گردت حصارست
الا ای بلبل گویای اسرار
ز صندوق جواهر بند بردار
چو عیسی در سخن شیرین زفان شو
صدف را بشکن و گوهر فشان شو
بآواز خوش خود سر میفراز
که در ابریشم ونی هست آواز
خوش آوازی بلبل از تو بیش است
که سرمست خوش آوازی خویش است
ز شنوائی خود چندین بمخروش
که بانگی بشنود ده میل خرگوش
ز بینائی مدان این فر و فرهنگ
که گنجشکی ببیند بیست فرسنگ
ز بویایی ناقص نیز کم گوی
که از یک میل موشی بشنوی بوی
زوهم خود مدان خود را تزید
که آب از وهم خود بنمود هدهد
تو گر بیشی از آن جمله از آنی
که بس گویا و بس پاکیزه دانی
الا ای قطره بالا گزیده
ز دریای قدم بویی شنیده
ز دریا گرچه بالایی گزیدی
ولیکن در کمال خود رسیدی
چو از دریا سوی بالا شدی تو
صدف را لولوی لالا شدی تو
تو ناکرده سفر گوهر نگردی
چو خاکستر شدی اخگر نگردی
سفر کردی ز دریا سوی عنصر
سفر ناکرده قطره کی شود در
نخستین قطره باران سفر کرد
و از آن پس قعر دریا پر گهر کرد
بدریا گر گهر پنهان بماند
گهر با خاک ره یکسان بماند
ولی چون گوهر از دریا برآید
ززیر طشت پر زر با سرآید
چو برگ تود از موضع سفر کرد
ز دیبا و ز اطلس سر بدر کرد
سفر را گرنه این انجام بودی
فلک را یک نفس آرام بودی
سفر را گر چنین قدری نبودی
مه نو از سفر بدری نبودی
الا ای نیک یار تند مستیز
دمی زین چارچوب طبع برخیز
بپرواز جهان لامکان شو
زمانی بی زمین و بی زمان شو
که اندر لازمان صد سال و یک دم
بپیشت هر دو یکسانند با هم
دمی آنجایگه صد سال باشد
ز استقبال و ماضی حال باشد
ولیکن حال نبود در زمانی
از آن معنی که نبود آسمانی
نیابی انقضای دور دوران
نبینی انقلاب چرخ گردان
چو نور دیده باشد آسمانها
نباشد چون چنینها آنچنانها
نه نقصان باشد آنجا نه کمالی
نه ماضی و نه مستقبل نه حالی
چوهست آن حضرت از هر دو جهان دور
ازآنست از زمان و از مکان دور
بود در یک نفس مهدی و آدم
نه آن یک بیش ازین نه این از آن کم
چو حالی این زمین کردی بدل تو
یکی بینی ابد را با ازل تو
چو آنجا نه چه ونه چند باشد
ازل را با ابد پیوند باشد
یقین دانم که هر دو جز یکی نیست
محقق را درین معنی شکی نیست
الا یا مهره باز حقه پرداز
نقاب از لعبت معنی برانداز
مشعبدوار چابک دستی کن
شرابی درکش و بدمستی کن
بخاک آینه جان پاک بزدای
تهی کن حقه را و پاک بنمای
ز بند پیچ بر پیچ زمانه
گرفتار آمدی در کنج خانه
اگر تو روی بنمائی ز پرده
بسوزی هفت چرخ سال خورده
تو گنجی نه سپهرت درمیانه
برآی از چار دیوار زمانه
طلسم و بند نیز نجات بشکن
در و دهلیز موجودات بشکن
تو گنجی لیک در بند طلسمی
تو جانی لیک در زندان جسمی
ازین زندان دنیا رخت برگیر
بکلی دل ز بند سخت برگیر
میان پارگین و آز ماندی
نمیدانی که ازچه باز ماندی
تو معذوری که آگاهی نداری
که اینجا آنچ میخواهی نداری
چو از حق برگ رندان مینیابی
عجب نبود اگر آن مینیابی
الا یا مرغ حکمت دان زمانی
چه خواهی یافت زین به آشیانی
بپرواز معانی باز کن پر
سرای هفت در را باز کن در
چو بگذشتی ز چار ونه بپرواز
ز خود بگذر بحق کن چشم خود باز
چرا مغرور جای دیو گشتی
تو دیوانه شدی کالیو کشتی
چو میدانی که میباید شدن زود
نه خواهد نیز روی آمدن بود
چه خواهی کرد جای مکر و تلبیس
ز دنیا بگذر و بگذار ابلیس
بدان کاقطاع ابلیس است دنیا
سرای مکر و تلبیس است دنیا
سرای او بدو ده باز رفتی
نظر بر پیشگاه انداز و رفتی
چو نست ابلیس را با جای تو کار
تو نیز از جای او بگذر بهنجار
چو زین گلخن بدان گلشن رسیدی
همان انگار کین گلخن ندیدی
نخستین در جهان قدس بخرام
وزان پس در جهان انس نه گام
چو بر استبرق خضرا نشینی
تو باشی جمله و خود را نه بینی
چو بگذشتی ز چندان پرده و دام
بیک چندی شوی هادی بر آن بام
شود چشمت بخورشید جهان باز
شود بر تو در دریای جان باز
چو تو هادی شدی در خود نگه کن
بدان خود را و قصد بارگه کن
که چون خود دان شوی حق دان شوی تو
از آن پس زود در پیشان شوی تو
اگر هستی حجابی پیشت آرد
از آن حالت دمی با خویشت آرد
چو هستی تو ننماید بر او
ز خود بی خود بمانی بر در او
دگرره پردهای در پیش آید
خودی در بی خودی با خویش آید
چو آگه شد شود لذت پدیدار
ز شادی در خروش آید دگر بار
چو پروانه بر آتش میزند خویش
که تا هستی او برخیزد از پیش
چو برخیزد حجاب هستی او
دگر ره قوت آرد مستی او
گهی افتان گهی خیزان بماند
گهی بیجان گهی با جان بماند
گهی در لذتی گه در فنایی
گهی در فرقتی گه در بقایی
بگویم این سخن سرباز با تو
که گه غم چیست گاهی ناز با تو
قدم را با حدوث آویزشی نیست
وگر آویز شست آمیزشی نیست
کنون ای آفتاب سایه پرورد
که گفتت کز کنار دایه برگرد
چو تودر عالم حادث شتابی
ز نور عالم ثالث چه یابی
الا ای مرغ بیرون آی ازین دام
دمی در مرغزار خلد بخرام
چو هستی بر دل اسرارگشته
ز شاخ عشق برخوردار گشته
بگردان روی از دیوار آخر
فرو شو در پی اسرار آخر
همی هر ذره از عالم که بینی
اگر تو در پی آن مینشینی
چنان پیدا شود آن ذره در راه
که نوری گردد از انوار درگاه
شود هر ذرهٔ چون آفتابی
پدید آید حجابی از حجابی
برون میآید از استار اسرار
رهی دور و نهایت ناپایدار
نه هرگز هیچ کس پیشانش یابد
نه هرگز غایت و پایانش یابد
چنین گفتست طاهر پاک بازی
که من چل سال ماندم در نیازی
ز یک یک ذره سوی دوست راهست
ولی برچشم تو عالم سیاه است
نهادت پرده و دادت بسی هیل
که تا نا اهل پیدا آید از اهل
تو گر اهلیتی داری درین راه
ز یک یک ذره می شو تا بدرگاه
ز پیشان گر نظر بر تو نبودی
ز سوی تو سفر بر تو نبودی
ولی چون نور پیشان رهبر تست
چرا این کاهلی در جوهر تست
ببین آخر اگر داری حضوری
که هر دم میرسد از یار نوری
ز تو گر یار گیرد یک نظر باز
به دیناری نبابی هیچ زنار
اگر روشن کنی آیینه دل
دری بگشایدت در سینه دل
دری کان در چو بر دلبر گشاید
فلک را پرده داری برنشاید
تو را سه چیز میباید ز کونین
بدانستن عمل کردن شدن عین
چو علمت از عبادت بین گردد
دلت آیینه کونین گردد