Logo








 

المقاله العشرون

چو خواهد شد دورخ در خاک ریزان

دورخ در خاک مالید ای عزیزان

براندیشید از آن ساعت که در خاک

فرو ریزد دو رخ چون برگ گل پاک

در آن ساعت نه بتوانید نالید

نه رخ در پیش او در خاک مالید

کنون باری شما را قدرتی هست

شبان روزی بدین سان حضرتی هست

چرا در کار حق سستی نمایید

اگر مردید پس چستی نمایید

بمردی آنگه آید افتخارت

که تو کاری کنی کاید بکارت

تو خواهی تا بسی طاعت کنی تو

ولی از جهل یک ساعت کنی تو

نخواهد ماند با تو هیچ هم راه

مگر سوز دل و آه سحرگاه

تو خود هرگز شبی در درد این کار

نداری خویش را تا روز بیمار

مخسب ای دوست تا بیدارگری

مگر شایستهٔ اسرار گردی

چرا خفتی تو چون در عمر بسیار

نخواهی شد ز خواب مرگ بیدار

بروبا گورت افکن خواب خود را

مگر بیدار گردانی خرد را

ببین کین آفتاب مانده عاجز

نکرد از خواب چشمی گرم هرگز

گرت چون آفتاب این درد باشد

ز بی خوابیت رویی زرد باشد

الا ای روز و شب در خواب رفته

برآمد صبح پیری و تو خفته

نمی‌ترسی که مرگت خفته گیرد

دلت را خفته و آشفته گیرد

تو درخوابی و بیداران برفتند

عزیزان وفاداران برفتند

تویی در کیسهٔ این دهر خود رای

بمانده هم چو سیم قلب برجای

ز غفلت بر سر غوغا بماندی

سری پر لاف و پر سودا بمانده

گرفتم شب نخفتی صبح گاهان

خراخفتی چو خفتی دیرگاهان

مکن در وقت صبح ای دوست سستی

که داری ایمنی و تن درستی

چو پیدا شد نسیم صبح گاهی

در آن ساعت بیابی هرچ خواهی

هر آن خلعت کزان درگاه پوشند

چوآید صبح دم آنگاه پوشند

چو شب از صبح گردد حلقه درگوش

درآید ذرهای خاک درجوش

دلی کو از حقیقت بوی دارد

ببیداری آن دم خوی دارد

ترا گر سوی آن درگاه راهیست

بوقت صبح خون آلود آهیست

دلا آن دم دمی از خواب دم زن

بآهی حلقهٔ را بر حرم زن

برآر از سینهٔ پرخون دمی پاک

که بسیاری دمد صبح و تو در خاک

بگیر آن حلقه را در وقت شبگیر

دل شوریده را درکش بزنجیر

و یا بنداز دل دیوانه بر گیر

خوشی فریاد مشتاقانه برگیر

زفان بگشای با حق رازی می‌گوی

غم دیرینهٔ دل باز می‌گوی

خوشی بگری چو باران در عتابی

مگر برخیزدت از دل حجابی

در آن دم گر شود آهی میسر

ز دنیا و آنچ در دنیاست خوشتر

عزیزا عمر شد در یاب آخر

شبان روزی مشو در خواب آخر

بشب خواب و بروزت خواب غفلت

که شرمت باد ای غرقاب غفلت

مخسب ای خفته آخر از گنه بس

چرا خفتی که گورت خوابگه بس

هزاران جان پر نور عزیزان

فدای سجده گاه صبح خیزان

رهی لذت که در شبهای تاری

نیاز خویش بر حق عرضه داری

خوشی در خاک می‌مالی رخ خویش

بزاری می‌گزاری پاسخ خویش

همه آفاق آرامی گرفته

ره تو با حق انجامی گرفته

گشاده پیش او دست نیازی

گهی در گریهٔ گه در نمازی

بنه پایی که در پیش چنان کس

خلایق خفته و تو باشی و بس

ببستر غافلان باز اوفتاده

تو و حق هر دو هم راز اوفتاده

چنین شب گر کند یزدان کرامت

نیاری گفت شکرش تا قیامت

خوشا با حق شب تاریک بودن

ز خود دور و بدو نزدیک بودن

ازین بهتر چه کار و بار داری

که یک شب او بیدار داری

چو صد شب از هوا بیدار بودی

بشهوت ریزهٔ در کار بودی

شبی بیدار دار آخر خدا را

چو صد شب داشتی نفس و هوا را