سالک آمد لوح را رهبر گرفت
چون قلم سرگشته لوح از سرگرفت
لوح را گفت ای همه ریحان و روح
نیست هم تلویح تو در هیچ لوح
قابلی آیات پر اسرار را
حاملی الفاظ معنی دار را
نقش بند حکم دیوان ازل
جملهٔ نقاشی علم و عمل
تا ابد پیرایهٔ ذات تو ساخت
جملهٔ اسرار آیات تو ساخت
هرچه رفت و میرود در هر دو کون
یک بیک پیداست بر تولون لون
جملهٔ احکام خوش میخوان توراست
چون نخوانی چون خط خوشخوان تر است
چون محیطی جملهٔاسرار را
چارهٔ کاری کن این بیکار را
زانکه گر از لوح نگشاید درم
چون قلم از غصه دربازم سرم
زین سخن در گشت لوح و گفت خیز
آبروی خویش و آن ما مریز
من چو اطفالم نشسته بی قرار
بی خبر لوحی نهاده بر کنار
از قلم هر خط که بیرون اوفتاد
من فرو خوانم ز بیم اوستاد
هر زمانی با دلی پررشک من
میبشویم نقش لوح از اشک من
گر کسی از لوح دیدی زندگی
مرده را لوحیست در افکندگی
حکم سابق صد جهان درهم سرشت
هر دمم زان نقش لوحی در نبشت
لاجرم آن لوح میخوانم زبر
هر زمانی لوح میگیرم ز سر
هر دمم سوی دگر دامن کشند
درخطم از بسکه خط در من کشند
می فرو گیرند در حرفم تمام
مینهند انگشت بر حرفم مدام
ماندهام حیران نه جان نه تن پدید
تا چه نقش آید مرا از من پدید
لوح بفکن ای چو کرسی سر فراز
با دبیرستان نخواهی رفت باز
گرچه بسیاریست خط درشان من
نیست خط عشق در دیوان من
درد من بین برفشان دامن برو
خط بیزاری ستان از من برو
سالک آمد پیش پیر دردناک
شرح دادش حال خود از جان پاک
پیر گفتش لوح محفوظ اله
عالم علمست و نقش پیشگاه
هرکجادر علم اسراری نهانست
لوح رادر عکس او نقشی چنانست
نقش محنت هست و نقش دولتست
هرچه هست آنجایگه بی علتست
کار بی علت از آنجا میرود
محنت و دولت از آنجا میرود