بیدلی بودست جانی بیقرار
سربرآوردی و گفتی زار زار
کای خدا گر مینداند هیچکس
آنچه با من کردهٔ در هر نفس
باری این دانم که تو دانی همه
پس بکن چیزی که بتوانی همه
این چه با من میکنی در هر دمی
می براید از دلت آخر همی
عزم جان داری ز من بربوده دل
اینچه کردی هرگزت نکنم بحل
< الحكایة و التمثیل...
فی التمثیل >