گشت مجنون در بیابانی مقیم
بود آنگاهی زمستانی عظیم
آتشی بر کرده بود آن بی خبر
گرم می شد دل ز آتش گرم تر
از بر لیلی کسی آمد فراز
گفت ای از یار خود افتاده باز
چه خبر داری ز لیلی باز گوی
من نیم بیگانه با من راز گوی
گفت این دارم خبر کان سیمبر
هست از جان کندن من بی خبر
این بگفت و دست در اخگر گرفت
تا که اخگر جمله خاکستر گرفت
< الحكایة و التمثیل...
الحكایة و التمثیل... >