عورتی را کودکی گم گشته بود
دل از آن دردش بخون آغشته بود
در میان راه میشد بیقرار
وز غم آن طفل مینالید زار
صوفئی گفتش منال ای نیک زن
پیشه کن تسلیم و فال نیک زن
غم مخور گر تو نیابی ای درش
باز یابی در جهان دیگرش
چون سخن بشنود زن آمد بجوش
گفت ای صوفی چه میگوئی خموش
من ندانم این که هرک اینجایگاه
کم بود فردا شود پیش دو راه
زانکه من دانم که خلق روزگار
زین دو عالم در یکی دارد قرار
بی شکی هم آدمی هم دیگران
یا درین عالم بود یا نه دران
صوفیش گفتا بدان گر اندکی
در میان صوفیان افتد یکی
نیز کس در هر دو عالم جاودان
نه خبر یابد نه نام ونه نشان
هر که او با صوفیان دارد قرار
هست او از هر دو عالم برکنار
توازان غم خور که آن طفل لطیف
در میان صوفیان افتد حریف
محو گردد جاودان نامش همی
در دو عالم نبود آرامش همی
هر که قرب حق بدست آرد دمی
همچو دریائی نماید شبنمی
قطرهٔ کو غرقهٔ دریا بود
هر دو کونش جز خدا سودا بود
آب دریا باشد از شش سوی او
واو بمیرد تشنه دل در کوی او
قرب جوی ای دوست وز دوران مباش
وصل خواه از خیل مهجوران مباش
گر نیاید قرب اینجا حاصلت
پیش آرد بعد کاری مشکلت
گر مقام قرب حق میبایدت
بر نکوکاران سبق میبایدت
خوردروز و خواب شب گردان حرام
تا مگر در قرب حق یابی مقام