Logo



 

غزل ۳۰۱

بسی در کوفتم تا یک خبر از می فروش آمد

عجب کز آبروی سرو من یک دل به جوش آمد

به میدان شهادت می برند اینک به صد ذوقم

بشارت ها که از خاک شهیدانم به گوش آمد

ازین عهد شباب تیز رو آسایشی بستان

که امشب یأس می آید اگر امید دوش آمد

دل شوریده ای دارم که هر گه بهر تسکینش

نصیحت را فرستادم پرشان و خموش آمد

خدایا کشته گان عشق را گنج دو عالم ده

که اینک در قیامت زخم ما لذت فروش آمد

ندانم سلسبیلم داد یا کوثر، نمی دانم

که ساقی ریخت آبی در دلم کاتش به جوش آمد

دگر هنگامهٔ آشوب، صد جا چیده می بینم

مگر از بادهٔ حیرت، دل عرفی به هوش آمد

< غزل ۳۰۲

        

غزل ۳۰۰ >