Logo








 

ای متاع درد در بازار جان انداخته

ای متاع درد در بازار جان انداخته

گوهر هر سود در جیب زیان انداخته

نور حیرت در شب اوصاف تو

بس همایون مرغ عقل از آشیان انداخته

از کمان تا جسته در چشم تحیر کرده جا

معرفت کو تیر حکمی بر نشان انداخته

ای به طبع باغ کون از بهر برهان حدوث

طرح رنگ آمیزی از فصل خزان انداخته

سرعت اندیشه را افکنده در دامان تیر

عادب خمیازه در جیب کمان انداخته

در چمن های محبت هر قدم چون کربلا

از نسیم عشوه فرش ارغوان انداخته

مرغ طبع اندر هوای معصیت نگشوده بال

عفو تو شاهین رحمت را بر آن انداخته

سایه پرورد غمت در آفتاب رستخیز

فرش استبرق به زیر سایبان انداخته

طعمه ی عشق تو را از مغز جان آورده ام

آن هما تا سایه بر این استخوان انداخته

ای مذلت را روایی داده در بازار عشق

عزت و شأن را از اوج عز و شأن انداخته

هر کجا تاثیر غم را داده ای اذن عموم

شادی راحت فشان را ناتوان انداخته

زین خحالت چون برون آیم که دل در موج خون

نو عروسان غمت را مو کشان انداخته

فیض را نازم که هر کس پا به راهت مانده است

دل به دست آورد و جان را از میان انداخته

صید دل را بهر آگاهی ز صیاد ازل

در کمند طره ی عنبر فشان انداخته

کرده از عرفان لباس عجز را دامن دراز

کوتهی در جیب عقل نکته دان انداخته

طعمه ای کز خوان عشق افکنده ام درکام دل

ریزه ی آن را جحیم اندر دهان انداخته

شرع گوید منع لب کن، عشق گوید نعره زن

کای تو هم در راه عشق خود عنان انداخته

دولت وصلت که در یابد که با آن محرمی

جوهر اول علم بر آستان انداخته

حیرت حسن تو را نازم که در بزم وصال

جام آب زندگی از دست جان انداخته

وصف صنعت کز لب هز ذره می ریزد برون

نطق را در معرض عقداللسان انداخته

در ثنایت چون گشایم لب که برق ناکسی

منطقم را آتش اندر خان و مان انداخته

من که باشم عقل کل را ناوک انداز ادب

مرغ اوصاف تو از اوج بیان انداخته

مست ذوق عرفی ام کز نغمه ی توحید تو

لذت آوازه در کام جهان انداخته