Logo




 

غزل شمارهٔ ۵۴

عکس آن لب‌های میگون در شراب افتاده است

حیرتی دارم که چون آتش در آب افتاده است؟

ظاهرست از حلقه‌ای زلف و ماه عارضت

در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است

چون طبیب عاشقانی گه گه این دل خسته را

پرسشی می‌کن که بیمار و خراب افتاده است

چون هلالی را به خاک آستانش دید گفت

این گدا را بین که بس عالیجناب افتاده است