Logo




 

غزل شمارهٔ ۱۰۲

ماه شهر آشوب من هر گه به راهی بگذرد

شهر پرغوغا شود چونان که ماهی بگذرد

روزم از هجران سیه شد آفتاب من کجاست؟

تا به سویم در چنین روز سیاهی بگذرد

چون به ره می‌بینمش، بی‌خود تظلم می‌کنم

همچو مظلومی که به روی پادشاهی بگذرد

ای که در عشق بتان لاف صبوری می‌زنی

صبر کن تا زین حکایت چندگاهی بگذرد

نگذرد، گر سال‌ها باشم به راهش منتظر

ور دمی غایب شوم، آن دم چو ماهی بگذرد

با وجود آن که آتش زد مرا در جان و دل

دل نمی‌خواهد که سویش دود آهی بگذرد

ساقیا لب‌تشنه مردم کاش بر من بگذری

وه! چه باشد آب حیوان بر گیاهی بگذرد؟

در صف خوبان تو در جولان و خلقی در فغان

همچو آن شاهی که با خیل و سپاهی بگذرد

گفت می‌خواهم که از پیش هلالی بگذرم

آه! اگر ظلمی چنین بر بی‌گناهی بگذرد!