کرکسی ژاژخای بیمعنی
با همایی فتاد در دعوی
گفت کم نیست از تو پایهٔ من
زان که مقدار توست سایهٔ من
عاقلی گفتش ای فرومایه
نیست آن سایه همچو این سایه
هر که در سایهٔ همای بود
نام او سایهٔ خدای بود
وان که در سایهٔ تو راه کند
بر سر خود جهان سیاه کند
بر تن توست چون پر و بالی
در خور اوست فر و اقبالی
ماجرای حسود و قصهٔ ما
راست مانند کرکسست و هما
وه! چه گفتم؟ تمام لافست این
سر به سر دعوی گزافست این
من هم از حاسدان چرا گفتم؟
چون بدند از بدان چرا گفتم؟
چند ازین گونه در خروش شوم
کاشکی بعد ازین خموش شوم
هین زبان را به عذر باز کنم
رو به درگاه بینیاز کنم