Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷

داد جاروبی به دستم آن نگار

گفت کز دریا برانگیزان غبار

آب آتش گشت و جاروبم بسوخت

گفت کز آتش تو جاروبی برآر

عقل جاروبت نگار آن پیر کار

باطنت دریا و هستی چون غبار

آتش عشقش چو سوزد عقل را

باز جاروبی ز عشق آید به کار

کردم از حیرت سجودی پیش او

گفت بی ساجد سجودی خوش بیار

آه بی ساجد سجودی چون بود

گفت بی چون باشد و بیچاره یار

عقل لای نافیه می دان همی

عشق اثبات حق است ای یار یار

سجده بی ساجد ندانی چون بود

یعنی بی هستی ساجد سجده آر

گردنک را پیش کردم گفتمش

ساجدی را سر ببر با ذوالفقار

تیغ تا او بیش زد سر پیش شد

تا برست از گردنم سر صد هزار

گردنم یعنی سر هستی بود

تیغ تیز عشق باشد ذوالفقار

چون سر هستی ببرید از بدن

معرفت شد آشکارا صد هزار

ای مزاجت سرد کو طاس دلت

تا در این گرمابه تو گیری قرار

بگذر از گلخن تو در گرمابه رو

جامه بر کن بنگر آن نقش و نگار

گر فسرده نیستی برخیز گرم

ترک صورت کن بمعنی کن گذار

طاس دل بر کن ز تن حمام تن

سوی باغ جان خرام ای با وقار

تا ببینی نقشهای دل ربا

تا ببینی رنگهای لاله زار

خاک و آب از عکس او رنگین شده

جان بتازیده به ترک و زنگبار

از حُجُب بیرون خرامد بی حجاب

رونق گلزار و جان لاله زار

لاله زار و نقشهای بی حساب

از تجلی باشد ای صاحب وقار

چیست شرق و غرب اندر لامکان

گلخن تاریک و حمامی نگار

شش جهت حمام و روزن لامکان

بر سر روزن جمال شهریار

خلوت دل لامکانست از یقین

روزنش جانست و جانان شهریار

گلخن تاریک نفس شوم تست

چیست حمام این تن ناپایدار

من چراغ هر سرم همچون فتیل

جمله را اندر گرفته از شرار

شمعها بر می شد از سرهای من

شرق و مغرب را گرفته از قطار

چون گذر کردی از این و آن به عشق

جامه درپوش از صفاتش ذات وار

باز چون همرنگ و بوی او شدی

یار خود بینی نگار هر نگار

شب گذشت و قصه ام کوته نشد

ای شب و روز از حدیثش ذات وار

شاه شمس الدین تبریزی مرا

مست می دارد ز جام بی خمار

سید ملک وجودم لاجرم

آنچه پنهان بود کردم آشکار