Logo



 

نقاش تقدیر

سالها قد تو را خامۀ تقدیر کشید

قامتت بود قیامت که چنین دیر کشید

خواست رخسار تو با زلف گره گیر کشد

فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید

مدتی چند بپیچید به خود و آخر کار

ماه را از فلک آورد و به زنجیر کشید

جای ابروی تو نقاش، پس از آهوی چشم

تا به بازیچه نگیرند دم شیر کشید

بعد چشم تو، مصوّر چو به ابرو پرداخت

شد چنان مست که بر روی تو شمشیر کشید

دل اسیر مژه‌ات از عدم آمد به وجود

همچو صیدی که مصوّر به دم شیر کشید

پیش تشریف رسای کرم دوست ازل

منّت از کوتهی خامۀ تقدیر کشید

لاغری بین که در اندیشۀ نقشم، نقّاش

آنقدر ماند که تصویر مرا پیر کشید

گر خرابم کنی ای عشق چنان کن، باری

که نشاید دگرم منّت تعمیر کشید

نتوان بهر علاج دل دیوانۀ ما

از سر زلف به دوش این همه زنجیر کشید

< نقش تو

        

مژدۀ دیدار >