Logo




 

فصل فی العافیه

در جهان هر چه هست عاریت است

بهترین نعمتیش عافیت است

هست اندر جهان جسمانی

عافیت ملکت سلیمانی

هر که در عافیت بداند پست

قدر این مملکت شناسد چیست

خشک نانی به عافیت زجهان

نزد من به زملکت خاقان

فرخ آن کو دل از جهان برکند

ببرید از جهانیان پیوند

فرخ آن کو به گوشه‌ای بنشست

گشت فارغ زگفت وگوی‌برست

هرکه را این غرض میسر شد

از شرف با ملک برابر شد

شاه ایوان غلام او باشد

جرعه خواران جام او باشد

چون ترا عافیت نماید روی

پس از آن بر طریق آزمپوی

آز بگذار تا نیاز آری

کاز آرد به رویها خواری

طمع و آز را مرید مباش

بایزیدی کن و یزید مباش

از پی ملک او گزید سفر

دو جهان پیش او نداشت خطر

بزن ای پیرو جوانمردان

بر جهان پشت پای چون مردان

تا ترا بر جهان و جان نظر است

هر چه هستی توست در خطراست

برفشان آستین زجان و جهان

التفاتی مکن بدین و بدان

شاخ حرص و هوا ز بیخ بکن

کردن آز و آرزو بشکن

هر چه یابی زنعمت دنیا

برفشان بهر عزت عقبا

چون الف آن‌کسی‌که هیچ نداشت

اندر آن هیچ بند و پیچ نداشت

دم زتجرید، آن تواند زد

که لگد بر جهان‌، تواند زد

در روش چون بدین مقام بود

دان که در عاشقی تمام بود

مرد این ره چو راهرو باشد

هر زمان قربتیش نو باشد

نقش کژ محو کن زتخته دل

تا شود کشف بر تو هر مشکل

هر مرادی که از تو روی بتافت

نتوان جز براستی دریافت