Logo








 

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه حکیم ابوالحسن علی بن محمد طبیب

تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد

بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد

بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ

چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد

شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر

از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد

از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست

کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد

آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر

یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد

از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید

و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد

تا داد لباس دگرش جوهر خورشید

او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد

شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ

از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد

گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما

آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد

بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ

دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد

درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز

شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد

برابر همی خندد برق از پی آن کو

عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد

باد سحری گشت چنان خوش که هوا را

گویی که صبا حاملهٔ مشک و حنا کرد

شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی

چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد

فرزانه علی‌بن محمد که اگر چرخ

وصف علو محمدتش کرد سزا کرد

آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت

چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد

آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو

راه در او را زره جهل رها کرد

ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را

چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد

جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد

جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد

در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر

آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد

از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ

برگفتهٔ من عقل یکی نکته ادا کرد

شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست

کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد

پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز

از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد

هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت

و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد

عضوش همه از کون و فسادات طبیعی

علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد

ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق

کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد

شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه

از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد

دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص

کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد

آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت

بی مرگ چو انگیختهٔ روز قضا کرد

از کس نشنیدم بجز از حذق تو کامروز

صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد

چون از کف موسی دم عیسی اثر تو

بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد

در جنت علت نبود لیک به دنیا

علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد

منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند

مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد

داروت بدانکس نرسد کایزد بروی

علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد

آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش

خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد

اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست

چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد

ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک

تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد

ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود

از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد

دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو

مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد

لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت

سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد

المنة لله که از دولت ناگه

چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد

بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی

اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد

هر چند صلتهای تو ای قبلهٔ سنت

مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد

این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد

گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد

با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت

مر دیدهٔ او را محل آب و گیا کرد

هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان

چونانک توانست بهر نوع وفا کرد

جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت

جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد

از شکر بر خلق همان کرد که ایزد

از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد

بی صله همی مدح نیوشند به شادی

گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد

با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را

دهر از قبل بی‌درمی معدن دا کرد

از لطف دوایی بکن این داء رهی را

چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد

تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست

چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد

پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت

بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد

حاجات تو همواره روا باد ز ایزد

زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد