Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - موعظه و نصیحت در اجتناب از زخارف دنیا

طلب ای عاشقان خوش رفتار

طرب ای شاهدان شیرین‌کار

تا کی از خانه هین ره صحرا

تا کی از کعبه هین در خمار

زین سپس دست ما و دامن دوست

بعد از این گوش ما و حلقهٔ یار

در جهان شاهدی و ما فارغ

در قدح جرعه‌ای و ما هشیار

خیز تا ز آب روی بنشانیم

گرد این خاک تودهٔ غدار

پس به جاروب «لا» فرو روبیم

کوکب از صحن گنبد دوار

ترکتازی کنیم و در شکنیم

نفس رنگی مزاج را بازار

وز پی آنکه تا تمام شویم

پای بر سر نهیم دایره‌وار

تا ز خود بشنود نه از من و تو

لمن الملک واحد القهار

ای هواهای تو هوا انگیز

وی خدایان تو خدای آزار

قفس تنگ چرخ و طبع و حواس

پر و بالت گسست از بن و بار

گرت باید کزین قفس برهی

باز ده وام هفت و پنج و چهار

آفرینش نثار فرق تو اند

بر مچین خون خسان ز راه نثار

چرخ و اجرام ساکنان تو اند

تو از ایشان طمع مدار مدار

حلقه در گوش چرخ و انجم کن

تا دهندت به بندگی اقرار

ورنه بر چارسوی کون و فساد

گاه بیمار بین و گه تیمار

گاهت اندر مزارعت فکند

جرم کیوان چو خوک در شد یار

گه کند اورمزدت از سر زهد

زین جهان سیر و زان جهان ناهار

گاه بر بنددت به تهمت تیغ

دست بهرام چون قلم زنار

گاه مهرت نماید از سر کین

مر ترا در خیال زر عیار

گاه ناهید لولی رعنا

کندت باد سار و باده گسار

گه کند تیر چرخت از سر امن

چون کمان گوشه کشته و زه‌وار

گه کند ماه نقشت اندر دل

در خزر هندو در حبش بلغار

گه ترا بر کند اثیر از تو

تا تهی زو شوی چو دود شرار

گاه بادت کند ز آز و نیاز

روح پر نار و روی چون گلنار

گاه آب لئیم دون همت

جاهل و کاهلت کند به بحار

گاه خاک فسرده از تاثیر

بر تو ویران کند ده و آثار

با چنین چار پای‌بند بود

سوی هفت آسمان شدن دشوار

چند از این آب و خاک و آتش و باد

این دی و تیر و آن تموز و بهار

بسکه نامرد و خشک مغزت کرد

بوی کافور و مشک و لیل و نهار

عمر امسال و پار ضایع کرد

هر که در بند یار ماند و دیار

دولتی مردی ار نپریدست

مرغ امسالت از دریچهٔ پار

شیب گردی به لفظ تازی ریش

قیر گردی به لفظ ترکی قار

برگذر زین جهان غرچه فریب

در گذر زین رباط مردم‌خوار

کلبه‌ای کاندرو نخواهی ماند

سال عمرت چه ده چه صد چه هزار

رخت برگیر ازین خراب که هست

بام سوراخ و ابر طوفان بار

از ورای خرد مگوی سخن

وز فرود فلک مجوی قرار

خویشتن را به زیر پی بسپر

چون سپردی به دست حق بسپار

بود بگذار زان که در ره فقر

تن حصارست و بود قفل حصار

نشود در گشاده تا تو به دم

بر نیاری ز قفل و پره دمار

بود تو شرع بر تواند داشت

زان که آن روشنست و بود تو تار

دین نیاید به دست تابودت

بر یمین و یسار یمین و یسار

نه فقیری چو دین به دنیا کرد

مر ترا پایمزد و دست افزار

نه فقیهی چو حرص و شهوت کرد

مر ترا فرع جوی و اصل گذار

ره رها کرده‌ای از آنی گم

عز ندانسته‌ای از آنی خوار

مشک و پشکت یکیست تا تو همی

ناک ده را ندانی از عطار

دل به صد پاره همچو ناری از آنک

خلق را سر شمرده‌ای چو انار

کار اگر رنگ و بوی دارد و بس

حبذا چین و فرخا فرخار

دعوی دل مکن که جز غم حق

نبود در حریم دل دیار

ده بود آن نه دل که اندر وی

گاو و خر باشد و ضیاع و عقار

نیست اندر نگارخانهٔ امر

صورت و نقش مومن و کفار

زان که در قعر بحرالاالله

لا نهنگی ست کفر و دین او بار

چه روی با کلاه بر منبر

چه شوی با زکام در گلزار

تر مزاجی مگرد در سقلاب

خشک مغزی مپوی در تاتار

خود کلاه و سرت حجاب تو اند

چه فزایی تو بر کله دستار

کله آن گه نهی که در فتدت

سنگ در کفش و کیک در شلوار

علم کز تو ترا بنستاند

جهل از آن علم به بود صدبار

آب حیوان چو شد گره در حلق

زهر گشت ار چه بود نوش و گوار

نه بدان لعنت‌ست بر ابلیس

کو نداند همی یمین ز یسار

بل بدان لعنت‌ست کاندر دین

علم داند به علم نکند کار

دوری از علم تا ز شهوت و خشم

جانت پر پیکرست و پر پیکار

نبرند از تو تشنگی و کنند

این دهان گنده و آن جگر افگار

تشنهٔ جاه و زر مباش که هست

جاه و زر آب پار گین و بحار

کی درآید فرشته تا نکنی

سگ ز در دور و صورت از دیوار

کی در احمد رسی در صدیق

عنکبوتی تنیده بر در غار

پرده بردار تا فرود آید

هودج کبریا به صفهٔ بار

با بخیلی مجوی ره که نبود

هیچ دینار مالکی دین دار

مالک دین نشد کسی که نشد

از سر جود مالک دینار

سرخرویی ز آب جوی مجوی

زان که زردند اهل دریا بار

گر چه از مال و گندم و یونجه

هم خزینه‌ت پرست و هم انبار

بس تفاخر مکن که اندر حشر

گندمت گژدمست و مالت مار

مال دادی به باد چون تو همی

گل به گوهری خری و خر به خیار

دولت آن را مدان که دادندت

بیش از ابنای جنس استظهار

تا تو را یار دولتست نه‌ای

در جهان خدای دولت یار

چون ترا از تو پاک بستانند

دولت آن دولتست و کار آن کار

چون دو گیتی دو نعل پای تو شد

بر سر کوی هر دو را بگذار

در طریق رسول دست آویز

بر بساط خدای پای افشار

پاک شو بر سپهر همچو مسیح

گشته از جان و عقل و تن بیزار

همچو نمرود قصد چرخ مکن

با دوتا کرکس و دوتا مردار

کز دو بال سریش کرده نشد

هیچ طرار جعفر طیار

عقل در کوی عشق ره نبرد

تو از آن کور چشم چشم مدار

کاندر اقلیم عشق بی‌کارند

عقلهای تهی رو پر کار

کی توان گفت سر عشق به عقل

کی توان سفت سنگ خاره به خار

گر نخواهی که بر تو خندد خلق

نقد خوارزم در عراق میار

راه توحید را به عقل مپوی

دیدهٔ روح را به خار مخار

زان که کردست قهر الاالله

عقل را بر دو شاخ لا بردار

به خدای ار کسی تواند بود

بی‌خدا از خدای برخوردار

هر که از چوب مرکبی سازد

مرکب آسوده‌دان و مانده سوار

نشود دل چو تیر تا نشوی

بی‌زبان چون دهانهٔ سوفار

تا زبانت خمش نشد از قول

ندهد بار نطقت ایزد بار

تا ز اول خمش نشد مریم

در نیامد مسیح در گفتار

گرت باید که مرکزی گردی

زیر این چرخ دایره کردار

پای بر جای باش و سرگردان

چون سکون و تحرک پرگار

در هوای زمانه مرغی نیست

چمن عشق را چو بوتیمار

زو کس آواز او بنشنودی

گر نبودی میان تهی مزمار

قاید و سایق صراط‌الله

به ز قرآن مدان و به ز اخبار

جز به دست و دل محمد نیست

حل و عقد خزانهٔ اسرار

چون دلت بر ز نور احمد بود

به یقین دان که ایمنی از نار

خود به صورت نگر که آمنه بود

صدف در احمد مختار

ای به دیدار فتنه چون طاووس

وی به گفتار غره چون کفتار

عالمت غافلست و تو غافل

خفته را خفته کی کند بیدار

همه زنهار خوار دین تو اند

دین به زنهارشان مده زنهار

غول باشد نه عالم آنکه ازو

بشنوی گفت و نشنوی کردار

بر خود آنرا که پادشاهی نیست

بر گیاهیش پادشا مشمار

افسری کن نه دین نهد بر سر

خواهش افسر شمار و خواه افسار

باش وقت معاشرت با خلق

همچو عفو خدای پذرفتار

هر چه نز راه دین خوری و بری

در شمارت کنند روز شمار

بره و مرغ را بدان ره کش

که به انسان رسند در مقدار

جز بدین ظلم باشد ار بکشد

بی‌نمازی مسبحی را زار

نکند عشق نفس زنده قبول

نکند باز موش مرده شکار

راه عشاق کسپرد عاشق

آه بیمار کشنود بیمار

از ره ذوق عشق بشناسی

آه موسا ز راه موسیقار

بیخ کنرا نشاند خرسندی

شاخ او بی‌نیاز آرد بار

عاشقان را ز عشق نبود رنج

دیدگان را ز نور نبود نار

جان عاشق نترسد از شمشیر

مرغ محبوس نشکهد ز اشجار

زان که بر دست عشق بازانند

ملک‌الموت گشته در منقار

گر شعار تو شعر آمده شرع

چکنی صبح کاذب اشعار

روی بنمود صبح صادق شرع

خاک زن بر جمال شعر و شعار

بر سر دار دان سر سرهنگ

در بن چاه بین تن بندار

تا نه بس روزگار خواهی دید

هم سپه مرده هم سپهسالار

وارهان خویش را که وارسته‌ست

خر وحشی ز نشتر بیطار

هیچ بی‌چشم دیدی از سر عشق

طالب شمع زیر و آینه دار

بهر مشتی مهوس رعنا

رنج بر جان و دین و دل مگمار

ای توانگر به کنج خرسندی

زین بخیلان کناره‌گیر کنار

یک زمان زین خسان ناموزون

از پی سختن تو با معیار

ریش و دامن به دستشان چه دهی

چون نه‌ای خصم و نه پذیر رفتار

خواجگان بوده‌اند پیش از ما

در عطا سخت مهر و سست مهار

این نجیبان وقت ما همه باز

راح خوارند مستراح انبار

جمله از بخل و مبخلی سرمست

همه از شر و ناکسی هشیار

ای سنایی ازین سگان بگریز

گوشه‌ای گیر ازین جهان هموار

زین چنین خواجگان بی معنی

رد افلاک و گفت بی‌کردار

دامن عافیت بگیر و بپوش

مر گریبان آز را رخسار

میوه‌ای کان به تیر ماه رسد

چه طمع داری از مه آزار

دل ازینان ببر که بی دریا

نکشد بار گیر چوبین بار

همچنین در سرای حکمت و شرع

آدمی سیر باش و مردم سار

هان و هان تا ترا چو خود نکنند

مشتی ابلیس ریزهٔ طرار

چون تو از خمر هیچ کس نخوری

کی ترا درد سر دهد خمار

طیرهٔ چون گردی و فسرده و کج

طیره از طیر گرد و از طیار

نشود شسته جز به بی‌طمعی

نقشهای گشاد نامهٔ عار

ملک دنیا مجوی و حکمت جوی

زان که این اندکست و آن بسیار

خدمتی کز تو در وجود آمد

هم ثناگوی و هم گنه پندار

در طریقت همین دو باید ورد

اول الحمد و آخر استغفار

گر سنایی ز یار ناهموار

گله‌ای کرد ازو شگفت مدار

آبرا بین که چون همی نالد

هردم از همنشین ناهموار

بر زمین مست همچو من بنشین

تا سمایی شوی سنایی وار