Logo








 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳ - در احوال خود گوید

درین لافگاه ارچه پیروز روزم

ز بد سیرتی سغبهٔ شر و شورم

درین زیر چرخ از مزاج عناصر

گهی دیوم و گه ددم گه ستورم

ز خبث و ز بی آگهی با عزیزان

درون خار پشتم ز بیرون سمورم

ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف

همه ساله با خلق در شر و شورم

فریب جگرهای چون آتشم من

مگر ز آب شیرین نیم ز آب شورم

همی سام را هیز خوانم پس آن گه

چو کاووس پیوسته در بند تورم

چو حورم نهان و چو هور آشکارا

ولیک از حقیقت نه حورم نه هورم

بدین باد و توش و سروریش گویی

سنایی نیم بوعلی سیمجورم

چو شار و چو شیرم به لاف و به دعوی

ولیک از صفت چون اسیران غورم

مخوان قانعم طامعم خوان ازیرا

به سیرت چو مارم به صورت چو مورم

اگر زر نگیرم نه زاهد خسیسم

وگر می‌ننوشم نه تایب ز کورم

نه بهر ورع کم کنم ناحفاظی

ورع چه که خود نیست در خرزه زورم

از آن با حکیمان نیارم نشستن

که ایشان چو مورند و من لندهورم

وز آن عار گرد افاضل نگردم

که ایشان بصیرند و من زشت و عورم

از آن دوست و دشمن نیارم به خانه

که خالیست از خشک و از تر خنورم

وزان عاجزی سوی مردان نپویم

که ایشان چو شیرند و من همچو گورم

چگونه کنم با سران اسب تازی

چو دانم که از چوب بودست بورم

یکی تودهٔ وحشتم از برون خشک

اگر مغز گنده نخواهی مشورم

مشعبد مرا گونه دادست زینسان

ترا من بگفتم نه لعلم بلورم

لقب گر سنایی به معنی ظلامم

چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم

به بی‌دیده‌ای ابلهی گفت: کوری

بدو گفت بی دیده: کوری که کورم

الا ای نانت چو من نیست پخته

فطیری که گرمست اکنون تنورم

من اینم که گفتم چو دانی که اینم

تو پس گر سر شر نداری مشورم

اگر عیب خود خود نگویم به مردم

نه درویش خانه نهد مرگ گورم

مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد

که اندر بغلها نهد مرگ سورم