Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح محمد ترکین بغراخان

چرخ نارد به حکم صدر دوران

جان نزاید به سعی چار ارکان

در زمین از سخا و فضل و هنر

چون محمد تکین بغراخان

آنکه شد تا سخاش پیدا گشت

بخل در دامن فنا پنهان

آنکه از بیم خنجرش دشمن

همچو خنجر شدست گنگ زبان

آنکه تا باد امن او بوزید

غرق عفوست کشتی عصیان

آنکه بر شید و شیر نزد کفش

جود بخلست و پردلی بهتان

در یمینش نهادهٔ دعوی

در یقینش نیتجهٔ برهان

مرده با زخم پای او زفتی

زنده با جود دست او احسان

از پی چشم زخم بر در جود

کرده شخص نیاز را قربان

ای ز تاثیر حرمت گهرت

یافته از زمانه خلق امان

فلک جود را کفت انجم

نامهٔ جاه را دلت عنوان

زیر امر تو نقش چار گهر

زیر قدر تو جرم هفت ایوان

دل کفیده ز فکرت تو یقین

دم بریده ز خاطر تو گمان

ابرو تیری به بخشش و کوشش

شید و شیری به مجلس و میدان

تا بپیوست نهی تو بر عقل

عقلها را گسسته شد فرمان

از پی کین نحس سخت بکوفت

پای قدر تو تارک کیوان

دید چون کبر و همتت بگذاشت

کبر و همت پلنگ شیر ژیان

بر یک انگشت همتت تنگست

خاتم نه سپهر سرگردان

به مکانی رسید همت تو

کز پس آن پدید نیست مکان

شمت جودت ار بر ابر عقیم

بوزد خیزد از گهر طوفان

باد حزم تو گر بر ابر زند

بر زمین ناید از هوا باران

آب عزم تو گر به کوه رسد

بر هوا بر رود چو نار و دخان

هر که در فر سایهٔ کف تست

ایمنست از نوائب حدثان

رو که روشن بتست جرم فلک

رو که خرم بتست طبع جهان

چه عجب گر ز گوهر تو کند

فخر بر شام و مکه ترکستان

گر چه زین پیش بر طوایف ترک

کرد رستم ز پردلی دستان

گر بدیدیت بوسها دادی

بر ستانهٔ تو رستم دستان

ای ز دل سود حرص را مایه

وی ز کف درد آز را درمان

عورتی ام بکرده از شنگی

تیغ بسیار مرد را افسان

بر همه مهتران فگنده رکاب

وز همه لیتکان کشیده عنان

با مهان بوده همچو ماه قرین

وز کهان همچو گبر کرده کران

هر که زین طایفه مرا دیدی

شدی از لرزه همچو باد وزان

آخر این لیتک کتاب فروش

برسانیده کار بنده به جان

آنچنان کون فروش کاون بخش

و آنچنان گنده ریش گنده دهان

و آنچنان سرد پوز گنده بروت

و آنچنان کون فراخک کشخان

آنچنان بادسار خاک انبوی

آنچنان باد ریش و خاک افشان

آن درم سنگکی که برناید

از گرانی به یک جهان میزان

بی‌نواتر ز ابرهای تموز

سرد دم‌تر ز بادهای خزان

در همه دیده‌ها چو کاه سبک

بر همه طبعها چو کوه گران

بی‌خرد لیتکی و بد خصلت

بی‌ادب مردکی و بی‌سامان

باد بی‌حمیتانه در سبلت

نام بی‌دولتانه در دیوان

جای عقلش گرفته باد و بروت

آب رویش بخورده خاک هوان

چون سگ و گره برده از غمری

آبروی از برای پارهٔ نان

دل و تن چون تن و دل غربال

سر و بن چون بن و سر و بنگان

کرده بر کون خویش سیم سره

کرده بر کیر خویش عمر زیان

بی‌زبان بوده و شده تازی

خوشه‌چین بوده و شده دهقان

سخت بیهوده گوی چون فرعون

نیک بسیار خوار چون ثعبان

زده جامه برای من صابون

کرده سبلت ز عشق من سوهان

چنگ در دل چو عاشق مفلس

دست بر کون چو مفلس عریان

در شکمش ز نوعها علت

در دو چشمش ز جنسها یرقان

پر کدو دانه گردد ار بنهی

کپه بر کون او چو با تنگان

تیز سیصد قرابه در ریشش

با چنین عشق و با چنین پیمان

گاه گوید دعات گویم من

اوفتم زان حدیث در خفقان

زان که هرگز نخواست کس از کس

به دعا گادن ای مسلمانان

نکنم بی‌درم جماعش اگر

دهد ایزد بهشت بی‌ایمان

درم آمد علاج عشق درم

کوه ریشا چه سود ازین و از آن