Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - خطاب به خواجه قوام‌الدین ابوالقاسم

تا سرا پرده زد به علیین

قدر صدر اجل قوام‌الدین

از پی آبروی راهش را

آب زد ز آبروی روح امین

وز پی قدر خویش صدرش را

بست روح‌القدس به عرش آذین

شد عراق از نگار خامهٔ او

خوش لقا چون نگار خانهٔ چین

در شکر خواب رفت فتنه ازو

از سر اندیب تا به قسطنطین

دولتش بر کسی که چشم افگند

نیز در ابرویش نبینی چین

تا بجنبید عدل او بگریخت

فتنه در خواب و ظلم در سجین

بر گرسنه چو زاغ شد در زخم

چون سر زخمه مخلب شاهین

بر برهنه چو سیر کرد از رحم

چون تن شیر پنجه شیر عرین

بر فلک نور پاش رویش بس

چون قمر را سیه کند تنین

در زمین کار ساز جودش بس

چون زحل در کف آورد شاهین

چون گل از نم همی بخندد ملک

تا گرفت از جمال او تزیین

تا نه بس روزگار چون خورشید

خاک زرین کند برای رزین

ای ز فر تو دین و ملک چنان

که جهان از ورود فروردین

حق گزیدت پی صلاح جهان

حق گزین کی بود چو خلق گزین

خاک پایت همی به دیده برند

همه دارندگان خلد برین

ای ز جاه جهان به بام جهان

مترقی به جذب حبل متین

ای مفرح جهان جسمی را

از تو روح رهی چراست حزین

چشم درد مرا مبند از عز

چشم بندی ز آفتاب مبین

دل گرم مرا بساز از لطف

گل شکر را به جای افسنتین

من نگویم که این بدست ولیک

من نیم در خور چنین تمکین

پیش چون من گرسنه کس ننهد

قرص خورشید و خوشهٔ پروین

کردش اکرام خود خیل ولیک

نخورد جبرییل عجل سمین

تا تو ای خضر عصر در شهری

بنده را غول همرهست و قرین

گام دربان مارم از بر کوه

گاه مهمان مور زیر زمین

ای پی سهم خشت دارانت

خشت دارم چو مردگان بالین

ای زمین خوش مرا مکن ناخوش

که مکافات آن نباشد این

زین و مرکب ترا مرا بگذار

تا شوم زین پیادگی فرزین

شهپر جبرییل مرکب اوست

چکند جبرییل مرکب و زین

بر تن و جان من گماشت فلک

هر چه ابلیس را ینال و تکین

این یکی گویدم که برگو هان

و آن دگر گویدم که برجه هین

گر چه گنگی بیا و شعر بخوان

ور چه کوری درآ و صدر ببین

این بترساندم و آن الملک

و آن امیدم کند به این الدین

این براند به لفظ چون دشنه

و آن بخواند به ریش چون زوبین

من به زاری به هر گیا گویان

کای ز گرگان نبیرهٔ گرگین

مسکن خود گذاشتم به شما

می چه خواهید از من مسکین

من به چشم شما کسی شده‌ام

ورنه کس نیستم به چشم یقین

جز به کژ کژ همی فزون نشود

ماتین جز به چپ نشد عشرین

گاهم آن گوید ای کذا و کدا

گاهم این گوید ای چنین حنین

یک دم آن باد سبلتت بنشان

در وثاق آی با کیا بنشین

پیشم آرد دوات بن سوراخ

قلم سست و کاغذ پر زین

هان و هان در بروت من بندد

که شوم در عرق چو غرقهٔ هین

زود کن یک دو کاغذم بنویس

شعر پیشین و شعر باز پسین

گر چه صد کار داشتم در مرو

لیک بهر تو رفتم از غزنین

چرب شیرینش اینکه بر خواند

به گناهی در آیت از «والتین»

زحمت ره چگونه خواهد بود

هر کجا رحمت قبول چنین

حق به دست من و من از جهال

در ملامت چو صاحب صفین

بحمدالله که نیستند این قوم

در حریم قوام حرمت بین

زان که ناید قوام باری هیچ

از کسان اجل قوام‌الدین

همه هم صورتند و هم سیرت

همه هم نسبتند و هم آیین

من ندانم کیم کزین درگاه

خلق در شادیند و من غمگین

من چه دانم کمال حضرت تو

خر چه داند جمال حورالعین

این چنین دولتی مرا جویان

من گریزان چو زوبع از یاسین

آری آری ز ضعف باشد اگر

گرد دوشیزه کم تند عنین

صورت ار با تو نیست جان با تست

عاشق و بنده و رهی و رهین

روح عیسی ترا چه جویی رنج

دم آدم ترا چه خواهی طین

در شاهان تراست آنچه بماند

صدفست آن بمان به راه نشین

مهر چون عجز شب پرک دیدست

گر درو ننگرد نگیرد کین

گر چه از خوی بنده گرم شوند

خواجگان عجول کبر آگین

همه صفرای خواجگان ببرد

ذوق این قطعهٔ ترش شیرین

تا ز روز و شبست در عالم

مادت سال و ماه و مدت و حین

مادت و مدت بقای تو باد

رفته و ماندهٔ شهور و سنین